مرد قد بلند احساس میکرد نوک گوشهاش میسوزه. بدون دلیل سر تکون داد. بلافاصله بعد از اون روی پاهاش چرخید و بدون هیچ حرف دیگه ای به سمت راهرو رامن رفت. اگه یک ثانیه دیگه بیش از حد به جیمین نزدیک میموند، ممکن بود در واقع از شدت سوزش و عشق و علاقه ای که برای مو بلوند داره منفجر بشه.
بدون فکر یک بسته رامن فوری برداشت، بدون اینکه واقعاً به انتخاب خودش اهمیت بده، و رفت تا آب داغ بریزه و بتونه اونو بخوره. بالاخره این بهش دلیل میداد که بیشتر بمونه و از دور به عشق زندگیش نگاه کنه.
وقتی رفت حساب کنه و جیمین یکی دیگه از لبخندهای درخشانش رو زد، تقریبا چشم برداشتن ازش سخت بود. میخواست فریاد بزنه، که:' نباید دیگه اینقدری چیز کوچیک و ریز و دوست داشتنی باشه! من فقط یه انسانم و میخوام ببوسمت!'
اما بعد به سرعت خودش رو جمع کرد و قبل از اینکه واقعاً جیمین رو ببوسه، با عجله از مغازه بیرون رفت.
در حالی که جونگکوک روی یکی از میزهای بیرون فروشگاه نشسته بود و بدون اشتهای واقعی، رامنش رو هم میزد، سعی میکرد به این فکر کنه که چجوری می خواد از جیمین تعریف کنه. باید چیز خاصی باشه و عجیب و غریب یا مسخره نباشه.
باید از چشماش تعریف میکرد ؟ نه، خیلی کلیشه ای بود، و احتمالاً مو بلوند از قبل می دونست که چشماش چقدر زیبا هستن.
موهاش؟ نه، اون چیه، یه بچه پنج ساله؟لبهاش؟ نمیخواست مثل یه منحرف به نظر برسه! حتی اگه میخواست اون لبهای صورتی و پر رو روی لبهاش احساس کنه، هرگز این رو به جیمین نمیگفت! شرم آور بود!
خنده هاش؟ این تا وقتی اوکی بود که واقعاً جیمین رو بخندونه، و جونگکوک در حال حاضر بی دست و پا بود، چه برسه به اینکه سعی کنه بامزه باشه. یه فاجعه میشد!جونگکوک آهی کشید و صورتش رو توی کف دستش پنهون کرد. سخت تر از اونی بود که فکر می کرد. اما تسلیم نمیشد! فقط دوباره به داخل فروشگاه میره، چیزی می خره، و بعدش، همونطور که داره هزینه اونو پرداخت می کنه، از اولین چیزی که از جیمین به ذهنش می رسه تعریف میکنه.
انگشتای دستش رو دور هم چرخوند (🤞🏻) و دعا کرد که ضایع نشه.
مدیرعامل آهی عصبی کشید و ایستاد، رامن نیمهخوردهاش رو داخل سطل زباله انداخت و به مکان پرشور و درخشان پارک جیمین برگشت.
شیر موزی رو از یخچال برداشت (که اگه میخواست بخوره واقعا طبق خواستهاش باشه) و در حالی که اضطراب توی سینهاش موج میزد و خط باریکی از عرق روی گردنش نشسته بود، به سمت صندوقدار رفت..
جیمین در حالی که محصول رو اسکن میکرد دوباره لبخند کوچکی ارائه کرد. جونگکوک فقط به خیره شد و سعی کرد کلمات مناسب رو پیدا کنه.
جیمین در حالی که کالای کوچیک رو بهش پس میداد به شوخی گفت:"به نظر می رسه که واقعا شیر موز رو دوست داری، نه؟"
انگشتاشون بهم برخورد کرد و مو مشکی احساس کرد موج برق توی رگ هاش پخش شده.
چشمای جونگکوک از تعجب گشاد شد:
YOU ARE READING
Operation: Park Jimin (ترجمه )
Fanfiction•𝘔𝘶𝘭𝘵𝘪𝘴𝘩𝘰𝘵• [ جونگکوک کراش بزرگ و شدیدی روی فروشنده سوپرمارکت، پارک جیمین داره. برای همین یه برنامه پنج مرحله ای برای زدنِ مخش طراحی میکنه. با وجود اینکه جیمین فقط شیفت شبه و برای رئیسی مثل جونگکوک این وضعیت ناجوره اما اون اهمیتی نمیده! ]...
مرحله اول: از هر چیزش تعریف کن! اون کامله پس نباید کار سختی باشه.
Start from the beginning