۱۲ ژانویه ۲۰۲۴

14 5 1
                                    

دارن درمورد تولدت ۳۱ سالگیت حرف می‌زنن. فکر می‌کنن حواسم نیست و نمی‌شنوم. نمی‌دونن اگر اسمت بیاد، توی عمیق ترین نقطه دریا هم باشم می‌تونم بشنوم.

هنوز باورم نمی‌شه ۳۱ سالت شده باشه. انگار دیروز بود که تولدت ۲۱ سالگیت رو جشن گرفتیم. آپارتمان کوچیک‌ و در و داغونمون توی مرکز شهر بودیم. برات کیک پخته بودم، گفتی مزه مرگ می‌ده. روش مربا ریختی و سعی کردی بخوری، با خنده کیک رو ازت گرفتم و لب های مرباییت رو بوسیدم.

چطور می‌تونه ده سال گذشته باشه؟ انگار دیروز بود. زمان بی انتها به نظر می‌اومد و فکر نمی‌کردم هیچوقت از دستت بدم. می‌بینی چقدر‌ ساده توی خیالت غرق می‌شم؟ یادم می‌ره که دیگه برای من نیستی.

الان کنار همسرت نشستی. شاید یه کیک سه طبقه بزرگ برات سفارش داده باشه، با کادوهای گرون قیمت. یه مهمونی بزرگ برات می‌گیره و سورپرایزت می‌کنه، همه دوستات و خانواده و کسانی که بهشون اهمیت می‌دی رو اونجا داری.

ممکنه حتی برای لحظه‌ای، کاملا اتفاقی، یاد اون شبی بیفتی که توی آغوشم بهم گفتی یعنی ده سال دیگه کجاییم؟ من هنوز همونجام. همون شب سرد زمستونی، ۱۲ ژانویه ۲۰۱۴، آپارتمان درب و داغونمون توی طبقه سوم پلاک ۱۸ خیابونی که تهش یه گل فروشی بود که برات از اونجا گل می‌گرفتم.

جدی بهش فکر نمی‌کنی؟ من هنوز شبا منتظرم زنگ در خونه‌مو بزنی. بگی نشد، نتونستم بدون تو دووم بیارم. نتونستم چیزهایی رو بسازم که فکر می‌کردم بدون تو به دست میارم. بگی نتونستم‌ کنار زن زیبا و خوش رفتارم خوشحال باشم وقتی قلبم پیش توی عوضی بود.

اما خب، زنگ در خونه‌مو نمی‌زنی. حتی پیام هم نمی‌دی، به خوابم هم نمیای. تظاهر می‌کنی هیچوقت وجود نداشتم. هیچوقت زیر نور مهتاب توی گرم ترین شب زمستونی سال جلوت زانو نزدم و با یه حلقه ساده و ارزون قیمت ازت نخواستم تا ابد کنارم بمونی. تظاهر می‌کنی هیچوقت جلوی قول ندادی در سختی و آسانی، بیماری و سلامتی، جوانی و پیری و حتی وقتی آدم فضایی ها و زامبی ها متحد شده و حمله کردن کنارم بمونی.

چطور می‌تونی بگذری؟ مگه تو نیمی از تموم لحظه هامون نبودی؟ مگه تو نیمی از ما نبودی؟ چرا انگار فقط منم که نمی‌تونم بگذرم؟ چطور می‌تونی بدون من خوشحال باشی؟

دلم می‌خواد برگردم. شبانه روز به این فکر می‌کنم چه چطور می‌تونستم درستش کنم، چه کاری می‌تونستم انجام بدم. نمی‌تونم بپذیرم تموم شده. صبح ها بهت فکر نمی‌کنم، ظهر ها نگرانتم، عصر ها ازت متنفرم و شب ها دلتنگتم. نیمه شب ها، وای از نیمه شب های بیداری که برات گریه می‌کنم.

من وجودمو دو دستی تقدیم تو کردم، تویی که هیچوقت خیال نمی‌کردم از دست بدم.

۳۱ سالگیت حيث تعيش القصص. اكتشف الآن