چون خب، اون هم مثل هر دختر دیگهای توی اون شهر، هم پسر مقابلش رو به خوبی می شناخت و هم از قصدی که داشت آگاه بود. برای همین هم نیازی به این همه نگرانی نداشت؛
اما با تمام اینها وقتی اون رو از این فاصله میدید، تازه میفهمید که چرا با وجود سابقهای که داره هنوز خیلی از دخترها شیفتهش میشن.
زین اما راضی از نتیجهای که به دست آورده، دست دیگهی اولیویا رو بالا آورد و درحالی که چشمهاش همچنان قفلِ چشمهای مسخشدهی دختر روبهروش بود، بوسهی کوچیکی بهش زد.
ز- پس اگه مایل باشید خوشحال میشم که همراهیتون کنم.
و دقیقا همین یک جمله از زبون اون پسر کافی بود تا سد مقاومت اولویا که همین حالا هم سست شده بود، به کلی فرو بریزه و خودش رو بین دستهای پسر مقابلش رها کنه؛
پس بیتوجه به اینکه مردم درحال دیدن اون در آغوش یکی از بدنامترین دوک های کینگز رود هستن تنها لبخند کوچیکی زد و گذاشت تا رویایی که مدتها توی سرش داشته با تمام بدیها و عواقبش محقق بشه.
×××
چشمهاش رو به آرومی باز کرد و به پسر برهنهای که بیتوجه بهش، تنها مشغول سیگار کشیدن بود خیره شد و کمی بیشتر از قبل زیر ملافهها فرو رفت.
حالا دیگه اثری از اون پسر شیطون و شرور دیده نمیشد و تنها مرد بیحوصله و کلافهای رو میدید که انگار عروسک جدیدش نتونسته بود اونطور که باید ذهنش رو آروم کنه.
سیگارش رو جایی کنار پنجره خاموش کرد و در همون سکوت نسبتا طولانی شروع به پوشیدن لباسهاش کرد و به نگاه اولیویا که حالا کاملا غمگین به نظر میرسید توجهی نشون نداد.
ا- عام.. نمیخوای.. یعنی نمیخواید.. بیشتر بمونید؟
با صدای شکستهای گفت و با همون چشمهای منتظر و ناراحت به صورت کسلشدهی زین که حالا نوعی حالت تحقیرآمیز درش دیده میشد خیره شد.
زین اما بدون اهمیت دادن به حرفهای دختر، تنها قدمی بهش نزدیک شد، چونهش رو توی دستهاش گرفت و بهش پوزخند زد؛ اما همونطور که حدس می زد، در جواب تنها لبخند کوچیک مغموم اولیویا رو دریافت کرد.
ز- بهتره خیلی مهربون نباشی لِیدی رودریگو.. همه اونقدری نجیب نیستن که چنین درخواست وسوسهانگیزی رو رد کنن.. درست میگم؟
با حالت سوالی پرسید و ابروهاش رو بالا انداخت و از تلاشهای دختر کوچیکتر برای قورت دادن آب گلوش و پنهان کردن گونههای سرخشدهش لذت برد.
ا- من.. من..
حالا درحالی که اولویا داشت زیر نگاه عجیب و شاید حتی ترسناک طلاییرنگ پسر روبهروش بیشتر و بیشتر مضطرب میشد و کمکم به حرفهای کلیسا هم درمورد پسر مقابلش به فکر فرو میرفت، زین تنها در تلاش بود تا از چهرهی ترسیدهاش به خنده نیافته.
![](https://img.wattpad.com/cover/355341150-288-k46924.jpg)
YOU ARE READING
The Flight Of Swans [Z.M] [L.S]
Fanfictionپرواز قوها بالای آسمانی بی رنگ آزادی چه حسی دارد؟ سقوط چه حسی دارد؟ پرنده ای سلطنتی نمی توانی غرق شوی نمی توانی آواز بخوانی تنها محکوم به سفیدی انزوا و زیبا بودنی.. /شروع از ۱۲ آبان ۱۴۰۲/
3 - Church boy
Start from the beginning