part 37

2.5K 263 36
                                    

"هری لطفا آروم برو ازت خواهش میکنم"
با ترس گفتم ولی فایده نداشت اون با اخمی که داشت به جاده خیره شده بود و انگار اصلا نمیشنید که چی میگم ، من واقعا ترسیده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم هری به طور بدی مسته و این چیزیه که منو میترسونه
"هری لطفا بخاطر خدا وایسا"
دیگه طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه و هری هم بعد چند ثانیه زد بغل ، اگه میدونستم با گریه ی من نگه میداره زودتر گریه میکردم...
از ماشین پیاده شدم و شروع کردم به راه رفتن و سعی کردم بتونم نفس بکشم چون واقعا نفسم بالا نمیومد ، هوا سوز داشت باعث میشد و اشکام که رو‌گونم میریخت سرد باشن ، آروم پاکشون کردم و به دوروبرم نگاه کردم هیچ چیزی معلوم نبود فقط نور ماشین هری بود که اینجارو ‌روشن کرده یه جورایی اعتراف میکنم ترسیدم...صدای باز شدن در ماشین و شنیدم و بعد صدای قدم های هری و که داشت به سمتم میومد آروم برگشتم سمتش
"تو دیوونه ای"
تقریبا داد زدم
"آره دیوونه ام ، دیوونه ی توی لعنتی..."
اونم تقریبا داد زد با این حرفش ساکت شدم برگشتم و سعی کردم به یه سمت دیگه برم و که هری دستم و گرفت و به خودش نزدیک تر کرد
"به من دست نزن"
من گفتم و خودم و ازش جدا کردم
"اسکای طوری رفتار نکن که انگار همه چی تقصیر منه"
اون گفت و من همراه با گریه ای که میکردم پوزخند زدم
"اوه ببخشید این من بودم که بهت خیانت کردم و به روی خودمم نیاوردم"
من گفتم
"آره اینم من بودم که حامله شدم و بهت چیزی نگفتم"
اون گفت و من همونطور تو چشاش نگاه کردم و سعی کردم که خودم کنترل کنم این مسخره ترین چیزی بود که تاحالا شنیدم
"خیلی احمقی هری..."
من گفتم و با اینکه گریه میکردم ولی بغض باعث درد شدیدی تو گلوم میشد
"منِ لعنتی میخواستم خبر پدر شدنتو بهت بدم...ولی همون روز تورو با اون هرزه دیدم"
اینارو میگفتم و اشکام همینطوری از صورتم پایین میومدن و قیافه ی هری هم کاملا تغییر کرد
"اسکای...م...من...نمیخواستم با اون باشم...قسم میخورم"
سرم و تکون دادم و چشام و بستم
"ولی با اون بودی هری"
"اون روز تو شرکت اون...اون منو بوسید..."
اون گفت و دستشو گذاشت رو سرش من همونطور بهش خیره مونده بودم
"نمیدونم چرا ولی من...منِ لعنتی هم اونو بوسیدم ولی قسم میخورم نمیخواستم اینکارو کنم بعدش ازش ترسیدم که یه وقت به تو بگه...اسکای من نمیخواستم تورو از دست بدم نمیخواستم...فقط بخاطر تو بود که باهاش خوابیدم بخاطر اینکه از دستت ندم"
اینارو میگفت و اشکاش آروم از رو صورتش پایین میومدن ، من کاملا شوک شده بودم و قلبم به شدت تیر میکشید و اشکای سردم از صورتم پایین میریختن
"هری...یه بوسه...یه بوسه انقدر منو اذیت نمیکرد...ولی تو با اون خوابیدی...اونو لمس کردی و خدای من...تو چیکارکردی هری"
با گریه میگفتم
"میخواستی من و از دست ندی ولی حالا ببین کجاییم...هری من با تمام وجودم میپرستیدمت ، ما قرار بود بچه دار بشیم حتی میتونستیم الان به جای سوفی و نایل باشیم و این برای من واقعا عذاب آوره"
"اسکای بهم یه فرصت دیگه بده لطفا"
دستمو به نشونه ی اینکه چیزی نگو‌ بالا گرفتم
"هرچی بینمون بوده تموم شده دیگه هیچی مثل قبل نمیشه"
"اگه تو بخوای میشه اینو خودتم میدونی"
سرم و به نشونه ی منفی تکون دادم
"نمیتونم"
من گفتم و دوباره زدم زیر گریه و‌ دستم گذاشتم رو دهنم که صدام بیرون نیاد ولی فایده نداشت هری آروم اومد نزدیکم و بغلم کرد سعی کردم خودم ازش جدا کنم ولی نتونست برای همین تسلیم شدم و همونجا لباسشو تو مشتم گرفتم و سرم و گذاشتم رو سینشو تا میتونستم خودمو خالی کردم...حالا میفهمم که دلتنگی واقعی یعنی چی...من دلم برای بغل کردن ، بو کردن و حتی بوسیدنش تنگ شده میتونم ساعت ها تو بغلش بمونم بدون اینکه خسته بشم میتونم حس کنم که اون مَرده منه فقط و فقط من...
~
آروم از بغلش اومدم بیرون ولی تو چشاش نگاه نکردم میدونم اگه نگاه کنم چه اتفاقی میوفته پس همونطوری سرم و پایین گرفتم هری آروم دستشو گذاست زیر چونم و بالا گرفتش یاده اولین روزی افتادم که دیدمش اون درست همون نگاه و داشت و چشمای سبزش میدرخشید
"میخوام برم خونه"
آروم زمزمه کردم و رفتم تو ماشین نشستم هری هم یکم بعد من اومد و نشست تو ماشین همونطور که نشسته بود برگشت و کتشو آورد جلو و دستشو کرد تو جیبش و یه چیزی آورد بیرون...وات د فاک اون سیگاره...کتشو دوباره انداخت عقب و منم همونطور داشتم بهش نگاه میکردم یه نگاه بهم انداخت ولی بعد به کارش ادامه داد فندک ماشین و روشن کرد
"میشه نکشی"
خیلی سریع گفتم
"چرا؟"
ابروهاشو بالا داد و درحالی که سیگار رو لبش بود‌ گفت
"بهش حساسیت دارم"
ابروهاشو بالا انداخت
"اوه نمیدونستم"
اون گفت و من دیگه چیزی نگفتم ، سیگارشو از رو لبش برداشت و انداخت بیرون و‌من سرم و برگردوندم به سمت پنجره ، باورم نمیشد که اون سیگار میکشه فکر میکرد رابطش با سیگار اصلا خوب نیست...
تقریبا‌ بیست دقیقه بود که هری همینطور میرفت و یه سکوت وحشتناک بینمون بود تا اینکه هری به حرف اومد
"از کدوم طرف باید برم؟"
با این سوالش سریع برگشتم سمتش...نمیدونستم باید بگم یا نگم‌ ولی دیگه به حال من فرقی نداشت چون اون همه چیو فهمیده پس آدرس و گفتم و سرم و تکیه دادم به صندلی ماشین ولی بعد یادم افتاد که به جورج‌چیزی نگفتم سریع برکشتم سمت هری
"میتونم از تلفنت استفاده کنم؟"
با آرومی گفتم و صدام بخاطر گریه ی زیاد گرفته بود
"البته..."
اون گفت و همونطور که به جاده‌نگاه میکرد گوشیو داد بهم ، رفتم تو لیست تماسا و شماره ی سوفی رو گرفتم...
داستان از نگاه سوفی
تقریبا همه ی مهمونا رفتن و الان فقط زین و لویی با دوست دختراشون به اضافه ی جورج و من و نایل و جما هستیم از بعد شام اسکای و هری غیبشون زد و همه ی ما به طور بدی نگران شدیم ، میترسم هری بلایی سر اسکای بیاره با اینکه میدونم اینکارو نمیکنه ولی باز نگرانم ، اسکای بارداره و هری هم اینو تازه فهمیده و نمیدونم عکس العملش چطوریه...
"دیگه دارم دیوونه میشم اونا تا الان باید برمیگشتن ، اگه بلایی سر اسکای بیاره قسم میخورم سالم نمیزارمش"
جورج گفت و دستشو گذاشت رو سرش
"هی هی هی حواست باشی داری درمورد دوست من حرف میزنی در ضمن اون هرگز بلایی سر اسکای نمیاره"
زین با عصبانیت گفت
"بله در جریانم سری قبل هم بلایی سرش نیاورد"
جورج دوباره گفت و این دفعه زین با عصبانیت بلند شد و رفت سمت جورج منم سریع از جام بلند شدم و نایل هم دویید سمت زین که بگیرتشون ولی فایده نداشت
"لو تو یه کاری بکن الان همدیگرو میکشن"
لیسا با ترس گفت
"به من ربطی نداره و در ضمن میدونید که من طرف زینم"
لو گفت و با بیخیالی سرجاش نشست
"لطفااااا بس کنیدددد"
من داد زدم ولی تاثیری نداشت دخترا که داشتن سکته میکردن جما هم دستشو گذاشته بود رو صورتش همون لحظه گوشیم زنگ خورد ،" فاک الان اصلا وقتش نیست"
من گفتم و به صفحه ی گوشیم نگاه کردم
"اوه گایز اون هریه"
من تقریبا داد زدم و زین سریع از رو زمین بلند شد و نگاهشو به من دوخت و همینطور از دماغش خون میومد
"الو هری شما دوتا کجایین"
من گفتم و همه داشتن به من گوش میدادن
"سوفی من اسکایلرم"
"شما دوتا لعنتی کجایید؟"
داد زدم و گفتم
"الان واقعا نمیتونم حرف بزنم فقط میخواستم بگم که به جورج بگو خودش بره خونه"
"اسکای چه اتفاقی افتاده؟"
"اتفاقی نیوفتاده فقط لطفا کاری رو که میگم انجام بده"
اینو گفت و گوشیو قطع کرد من کاملا گیج شده بودم و از حرفاش سر در نمیاوردم برگشتم سمت جورج
"هری اسکای رو میرسونه خونه نایل هم تورو میرسونه"
اینو گفتمو زین با عصبانیت یه چشم غره به نایل رفت نایل کلشو خاروند و انگار نمیدونست چیکار کنه این دفعه من بودم که بهش چشم غره رفتم
"لازم نکرده من میرسونمش"
جما درحالی که از رو مبل بلند شد گفت
"خودم میتونم برم"
جورج با عصبانیت گفت و رفت به سمت در جما هم همونطور پشت سرش دویید و باهاش رفت بیرون...
__________________
بخدا اگه شما این همه نظر امید دهنده نمیدادید تا الان داستانو تعطیل کرده بودم :|
گایز اگه مشکلی داره بگید به جون هری من ناراحت نمیشم :))))
بگید که درستش کنم و اینم بگید که دوست دارید چه اتفاقی بیوفته ، این اولین داستانمه و من واقعا بابتش استرس دارم و همش میترسم وسطش گند بزنم
راستی این قسمتو به کمک یکی از دوستام نوشتم واقعا طرز فکرش عااالیه❤
×soha×

Through The Dark [H.S]Where stories live. Discover now