part 7

6.1K 459 18
                                    

"دوسش نداری؟" خیلی مطمئن پرسیدم

"نه خیلی هم خوبه ، خوشگل شدی" تقریبا زمزمه کرد ، یکم گیج شده بودم رفتم سمتش و چمدونم و گذاشتمبغلش ، هری یه قیچی داد تو دستم با تعجب (پوکرفیس) به قیچی نگاه کردم دقیقا این و الان چیکار کنم؟ هری یه لبخند زد و بعد بلند خندید "نمیخوای اونارو تیکه تیکه کنی؟" باخوشحالی به چمدون اشاره کرد و گفت

بهش لبخند زدم و سرم و تکون دادم ، نشستم رو زمین بغل چمدون و بازش کردم و شروع کردم به قیچی قیچی کردن لباسای تو چمدون

"میخوای باهم بریم اینارو بریزیم آشغالی و بعد بریم یه چیز بخوریم؟" هری گفت و میخواست نگاهم و جلب کنه ، بهش نگاه کردم و سرم و با لبخند تکون دادم
"خیلی خوب ، برو کفش بپوش ، تو اتاق نشیمن منتظرت میمونم " ازجام بلند شدم و رفتم سمت اتاقم به ساک نگاه کردم توش همه چی بود ، از بین اون همه شلوغی جعبه های کفش رو پیدا کردم یکی از جعبه هارو برداشتم و بازش کردم یه جفت کفش مشکیه مخصوص جشن و مهمونیای رسمی بود من همیشه دوست داشتم که یکی از این کفشا داشته باشم ولی پولی نداشتم و حتی اگه پول داشتم اونا نمیزاشتن که از اون جهنم برم بیرون
بالاخره یه جفت کفش مناسب پیدا کردم و از پله ها رفتم پایین ، هری رو یکی از مبلای راحتی نشسته بود و چمدونم بغلش بود وقتی منو دید لبخند زد و بلند شد و رفتیم سمت گاراژ
شونه به شونش راه میرفتم هری در سمت منو باز کرد و منم نشستم و خودش رفت و از سمت دیگه سوار شد و رفتیم سمت پایین خیابون سمت آشغالی
"چی دوست داری بخوری؟" درحالی که چمدون و انداخت بین آشغالای دیگه پرسید ، داشتم به این فکر میکردم که الان دقیقا چی بگم؟ من تو یه جهنم زندگی میکردم که غذاهاش افتضاح بود ، من درمورد فست فود توی رستوران ها شنی م ولی تاحالا نخوردم
"مکدونالد چطوره؟" اون پرسید
"خوبه؟؟" چشاش گرد شد وقتی پرسیدم
"تا حالا مکدونالد نخوردی؟" سرم و با حالت نه تکون دادم ، هری آب دهنشو قورت داد
"خوب بزودی آرزوی خوردنش و میکنی" با لبخند و گفت و بعد رفتیم سمت نزدیک ترین رستوران فست فود
رفتیم داخل "سلام ، چی میل دارید؟" صدای یه خانم از یه اسپیکر بیرون اومد
"سلام ، سه تا همبرگر مخصوص ..۲۰ تا ناگت همشون زغالی باشن ...آمم و دوتا هم بستنیه مخروطی"
"امیدوارم گشنت باشه" با لبخند گفت ، منم بهش لبخند زدم ، رفتیم سمت پنجره ی بعدی و هری مبلغ غذاهارو پرداخت کرد و بعد رفتیم سمت یه پنجره ی دیگه و بعد چند دقیقه غذاهارو تحویل گرفتیم
سه تا جعبه ی بزرگ رو پاهام بود و نوشیدنی هم رو دستم بود و داشتم بستنیمو میخوردم ، هری هم مال خودشو میخورد ، خیلی خوب داره پیش میره و احساس میکنم هرلحظه مطمئن تر و راحت تر میشم البته به مرور زمان
برگشتیم سمت خونه ، من نوشیدنی هارو آوردم و هری بقیه ی وسایلارو باورم نمیشد ولی اون سه تا جعبه ی برگر رو تو یه دستش گرفته بود ، فقط یه دستش
هری همشونو گذاشت رو میز
"خوب هرکدوم و دوست داری انتخاب کن و اگه از هرکدوم خوشت نیومد بِدِش به من"
"ممنونم هری" من گفتم و هری بهم لبخند زد
"مهم نیست " صندلیه منو کشید عقب و من نشستم
"خوب فکر میکنم باید کم بیشتر همدیگرو بشناسیم" هری گفت و همبرگرشو باز کرد و یکم ازش خورد یه نگاه به جعبه ها انداختم و یکیشون که قیافش بهتر از همه به نظر میرسید و انتخاب کردم "باشه"
"خوب رنگ مورد علاقه؟" هری پرسید و یکم دیگه از همبرگرشو خورد
"سبز و دوست دارم بهم آرامش میده ، تو چطور؟"
"آم نارنجی ، حیوونا چطور ، حیوون مورد علاقت چیه؟" "گربه" من گفتم و به هری نگاه کردم و همونطور بهم خیره شده بود "منم همینطور" دوتامون خندیدیم ، بعد از یه ساعت و نیم شایدم بیشتر سوالای کوچیکمونو از هم پرسیدیم و واقعا سورپرایز شدم وقتی فهمیدم هری ۲۲ سالشه و چند تا تتو داره یه خواهر دارع که اسمش جِما هست و ۲۵ سالشه و اسم مامانش آنه هست و یه گربه به اسم داستی داره و مالک یه شرکت بزرگ موسیقیه
بعد اینکه غذامون تموم شد باهم رفتیم سمت اتاق و شروع کردیم به دیدن وسایلای داخل ساک بزرگ ، هری برام از همه نوع لباس گرفته بود و به غیر از لباس لپ تاپ ، تلفن همراه ، چندتا دفتر یادداشت ، کتاب ، عطر و یه سری جواهرات گرفته بود
همشونو باکمک هری سرجاش کذاشتم
"ممنونم برای همه چیز" با خجللت بهش لبخند زدم
"وظیفمه ، تو لیاقتت بیشتر از ایناس"
"اگه دو روز پیش کسی بهم میگفت که قراره این اتفاقا برام بیوفته از خنده میمردم" با خودم خندیدم و بهش نگاه کردم
"بعضی وقتا برای بیرون اومدن از جهنم باید از تخت خواب طرف وارد بشی"
"فک نکنم ، چون اونطوری وارد جهنم میشد نه یه تخت خواب" یکم صدام بلند بود
"منظورم اینه که حراج سکس همیشه مثل جهنمه ، ولی من تو خوده جهنم بودم" میتونستم از چشاش بخونم که ناراحته
"فک نمیکنم کسی بخواد بخواد به شخصی مثل تو آسیب بزنه" ابروهاش و داد بالا و به اخم تبدیل شد و چشماش و ریز کرد ، بغض گلوم و گرفته بود و داشتم سعی میکردم که گریه نکنم ولی حسم بهم میگفت باید خودم و خالی کنم
"اونا مثل تو نیستن ... مردای پیر کثیفی که دخترارو میخرن اونارو فقط برای سکس میخوان ، همه چیز که اونا از دخترا میخوان سکس هست و اونا اصلا بهت اهمیت نمیدن اونا فقط پاکیتو میخوان" دوباره سعی کردم جلوی گریم و بگیرم
"چندبار فروخته شدی و دوباره برگردوندنت؟"،
"سه بار...با اینکه میدونستم اگه به حرفاشون گوش ندم تنبیهم میکنن و بعد مجبورم میکنن به کارم ادامه میدادم تا ازم خسته بشن و منو برگردونن"
"پس چرا دوباره خواستی فروخته بشی؟"

Through The Dark [H.S]Where stories live. Discover now