part 10

4.6K 375 32
                                    

با حس کردن یه مزه ی تلخ تو دهنم از خواب پریدم پ دوییدم سمت دستشویی و هرچی دیشت خوردم و بالا آوردم (گلاب به روتون) دوتا دست پشتم حس کردم ولی نمیتونستم پشتم و ببینم ، یه دستمال کاغذی برداشتم و دهنم و پاک کردم و سیفون و کشیدم "حالت خوبه" چشام و باز کردم‌و درحالی که همه چیو تار میدیدم سرم و تکون دادم "بهترم" زیر لب گفتم ولی به یه ثانیه نکشید که احساس کردم کل معدم داره میاد تو دهنم دوباره برگشتم سمت توالت و وضعیت خراب تر از سری قبل شد ، هری موهام و جمع کرد و گرفت بالای سرم و باخودش یه چیزایی زمزمه میکرد

هری بلندم کرد و منو گذاشت رو تخت و پتو رو کشید روم و یه بالش هم گذاشت زیر سرم و باتوجه به شرایط من زنگ زد به محل کارش و گفت که امروز نمیتونه بره البته من بهش گفتم که فقط یکم معدم بهم ریخته و میتونم از پس خودم بر بیام ولی اون فقط مثل یه پسر تخس بهم خیره شده بود و هیچی نگفت "خیلی خوب من برات سوپ مرغ درست میکنم ، آب هم گذاشتم که جوش بود" دستاشو تو هم قفل کرد و اومد تو تخت کنارم نشست و دستشو گذاشت رو پیشونیم "تو یکم داغی ولی بهتر از چند ساعت پیشی" اینو گفت و دستمال خیس و گذاشت رو پیشونیم که باعث شد یکم بلرزم و پتورو بیشتر بکشم رو خودم "فقط سه روزه که اومدی اینجا و مریض شدی ، چی داری که از خودت دفاع کنی تامپسون؟" اینو گفت و‌خندید منم همراهیش کردم "من مریض نیستم...حداقل تا موقعی که...تو بهم...آرامش میدی" اینو گفتم و یه نفس عمیق کشیدم ، قلب نامرتب میزد و یکم استرس گرفتم "الان بخواب عزیزم من همیشه میتونم برات سوپ مرغ و آب جوش بزارم" با اطمینان لبخند زد و منم سرم و تکون دادم ، در اصل منظور من از آرامش دادن سوپ مرغ و آب جوش نبود ...هری نزدیکم شد و پیشونیم و بوسید و دستشو گذاشت رو سرم چشام و بستم و بعد چند دقیقه هیچی نفهمیدم

_____________

با زمزمه های آروم‌و که بیشتر شبیه مسخره بازی بود از خواب بیدار شدم ولی اهمیت ندادم تا موقعی که اسمم و صدا کردن آروم چشام و باز کردم و‌پریدم وقتی اون چهارتارو بالا سرم دیدم

"ببخشید عزیرم ... نمیخواستیم بترسونیمت" لیام گفت

"اِ...اِشکال نداره هری کجاست؟" من گفتم و دوروبرم و نگاه کردم و بالاخره هری و‌جلوی در دیدم که داشت به پسرا نگاه میکرد و بعد به من نگاه کرد "من فکر کردم شماها رفتید" هری گفت ، پسرا به هم نگاه کردن و پوزخند زدن "خوب راستش ما داشتیم میرفتیم بیاید بچه ها" لو گفت و همه رو به سمت بیرون راهنمایی کرد ، من هیچوقت از کار این چهارتا سر در نمیارم

هری اومد سمتم و با چشم های خوابالوش بهم نگاه کرد "چند ساعته خوابیدم؟" آروم پرسیدم و هری به ساعتش نگاه کرد "آممم الان ساعت ۶:۳۰ هستش و تو تقریبا ده ساعت و خورده ایه که خوابیدی ، حالت چطوره ؟" در حالی که دستشو گذاشت رو پیشونیم پرسید "خیلی بهترم ...دیکه احساس مریضی نمیکنم" چشام و مالیدم و وایسادم "خیلی خوبه بیا بریم غذا بخوریم"

هری رفت سمت آشپزخونه و منم رفتم سمت اتاق نشیمن ، صدای ظرف هارو از آشپزخونه میشنیدم رو یکی از صندلی ها دراز کشیدم و‌چشام و بستم بعد چند دقیقه هری با دوتا ظرف سوپ و دوتا لیوان چایی اومدن پیش من

از جام بلند شدم و ظرف سوپ ذو ازش گرفتم و‌ازش تشکر کردم هری هم نشست بغلم و شروع کرد به خوردن غذای خودش ، وقتی سوپ و چاییمون و‌خوردیم هری همه ی ظرفارو گذاشت رو میز جلومون برگشت سمت من

"اسکای باید یه چیزیو بهت بگم" قلبم وایساد وقتی اینو شنیدم و آب دهنم و قورت داده ، من از این میترسم که اون دوباره بخواد منو بفرسته به اون سوراخ جهنمی "چ...چی میخوای بگی؟؟" من پرسیدم "راستش خواهرم داره میاد لندن و قراره کل این هفته رو اینجا پیش ما بمونه تو مشکلی نداری؟"

"چرا از من میپرسی؟"

"اِسکای تو اینجا با من زندگی میکنی تو هم باید واسه هر اتفاقی که تو این خونه میوفته تصمیم بگیری"

سرم و تکون دادم و پایین گرفتمش "ولی هری...مهم نیست"

"بهم بگو" بهش نگاه کردم و به این فکر میکردم که چی بگم "من ناراحت نمیشم از هرچیزی که تو این خونه اتفاق میوفته تو به من خونه ، لباس..." هری انگشتشو گذاشت رو لبامو نزاشت چیزی بگم

"اِسکای این چیزا واسه تو کافی نیست تو لیاقت یه قصر طلایی و الماس هاشو داری"

"بهتر چیز برای من فقط یه خونه ی موقتیه که لازم نباشه هر روز اون کار کثیف رو انجام بدم" درحالی که اشک چشام و پر کرده بود گفتم و رفتم سمت اتاقم و در و بستم و قفلش کردم

Through The Dark [H.S]Where stories live. Discover now