-فکر میکنی به همین راحتی اینکارو میکنم؟ قطعا اینطور نیست. بکهیون من هنوز داره بخاطر تو روی تخت بیمارستان درد میکشه! با این وجود امکان نداره بذارم تو اینجا راحت نفس بکشی!
+از کی انقدر برات مهم شده؟ من اون کسی بودم که دوستش داشتی!
-من فقط احمق بودم! احمق بودم که فکر میکردم امکان نداره کسی جز تو رو دوست داشته باشم.. احمق بودم که اون زمان مدام دنبال تو بودم و چشمام توجهی که بکهیون بهم داشت رو نمیدید.. احمق بودم که عشقمو به پای کسی ریختم که تمام مدت قصد کشتنمو داشته!
با فشار صورت لوهان رو به عقب ول کرد و به آرومی از روی پنجه هاش بلند شد
-اما الان احمق نیستم. الان فهمیدم تو بی ارزش و رقت انگیز ترین آدمی هستی که تا حالا دیدم!
نمیدونست با حرفهاش چه بلایی سر لوهان میاره.. چیزهایی که لوهان داشت میشنید از شکنجه هم براش بدتر بود. چشمهاش رو با کلافگی بست و سرش رو روی زمین رها کرد
+درست میگی! رقت انگیزم.. واقعا رقت انگیزم. لیاقت عشقت رو نداشتم و لیاقت اینکه دوستت داشته باشم رو هم ندارم. همهی اینا رو بهتر از تو میدونم.. لطفا بس کن! من هرکسی که داشتم رو از دست دادم.. تو، جونگین و مادرم که باعث همه ی این اتفاقات بود! همش بخاطر اینه که من رقت انگیزم.. من لیاقت هیچی رو ندارم سهون!
سهون درحالیکه با صدای آرومی مدام میخندید قدم هاش رو به سمت میزی که گوشهی زیرزمین بود رسوند و کتی که بنظر میومد صاحبش لوهانه رو برداشت. توی جیبهاش رو گشت و راضی از اینکه به چیزی که میخواست و دقیقا برحسب حدسیاتش بود رسیده بود پاکت سیگار و فندک همیشگی لوهان رو بیرون آورد و بعد از انداختن کت روی میز مشغول برداشتن یه نخ سیگار و روشن کردنش با فندک شد
-خوشحالم که میدونی لیاقت هیچی رو نداری
دود سیگار رو همزمان با انداختن فندک روی میز از بین لبهاش خالی کرد و سرش رو بالا گرفت. لوهان درحالیکه از پشت سهون رو برانداز میکرد کاملا بدن بیجونش رو روی زمین رها کرد و به آرومی به حرف اومد
+اما من واقعا دوستت دارم!
سهون چند لحظه پلکهاش رو روی هم گذاشت و با مکث قابل توجهی سمت لوهان برگشت. به آرومی به طرفش قدم برداشت و دوباره کنارش روی پنجهی پاهاش نشست
-دوستم داری؟
بعد از اینکه لوهان سوالش رو با حرکت سر تایید کرد تکخندی زد و متقابلا سرش رو تکون داد. نگاهی به سیگار بین انگشتهاش انداخت و بعد از برانداز بدن لوهان که با پیرهن مشکی رنگ و شلوار جین پوشیده شده بود به آرومی پیرهنش رو بالا زد تا شکمش رو ببینه
-من دیگه اون اوه سهون احمق نیستم که به خودم بیام و ببینم خام حرفات شدم
سیگارش رو به آرومی به شکم لوهان نزدیک کرد و بلافاصله تهش رو به شکمش چسبوند و همین اتفاق برای دراومدن صدای فریاد لوهان کافی بود..
YOU ARE READING
Mirage [ Completed ]
Fanfictionرابطهاش با سهون قبل روز تولدش عالی بود. سهون با خنده نگاهش میکرد و خاطرات روزش رو براش تعریف میکرد. وقتی میدیدش بغلش میکرد و کلی کارهای دیگه که دوستهای صمیمی با هم میکنن؛ ولی بعد از اون روز نحس، حتی یک بار هم خندهاش رو ندیده بود.. همش نگاههای سرد...
Sinner (Last part)
Start from the beginning