گریههاش شدت گرفت. دستش رو محکم در موهاش کشید و با بغض گفت:
"م_میترسم هیونگ...میترسم ا_از دستش بدم..."
"الان میام.."
جین تنها با عجله گفت و تلفن رو خاموش کرد. سپس به چهرهی غرق در خواب نامجون نگاه کرد. هنوز هم نمیدونه چرا اون لعنتی رو نکشته! و چیزی که براش عجیبه اینِ که بعضی مواقع با دیدنش، الکی قلبش تند تند میزنه...
با ارومترین حالت ممکن لباسهاش رو برداشت و به تن کرد. نیم نگاهی به پسر غرق در خواب کرد و تصمیم گرفت هر چه زودتر از این خونهی غول پیکر بیرون بره...
وقتی به خونهی جونگکوک رسید، با دیدن درِ باز فوشی نثارش کرد و وارد شد. با تشر گفت:
"احمق، چرا درِ خونه رو باز میزاری؟..."
جونگکوک با صورت رنگ پریده با دیدن جین به سمتش دوید. نمیدونست چرا میخواست اون پلیس عوضی رو بغل کنه! شاید فکر میکرد منجیاش اونه! جین رو بغل کرد و به سرعت چیزی که باعث ترسش شده بود رو به زبون اورد:
"هیونگ از خواب بیدار نمیشه...بیدار نمیشه..."
جین پسر بیپناه داخل اغوشش رو هل داد و به سمت تخت رفت. دستش رو روی نبض کله فرفری گذاشت و بعد از چند ثانیه، نفس راحتی کشید. با عصبانیت به جونگکوک نگاه کرد و گفت:
"نگران نباش، نبض و نفسهاش عادیه، دقیقا مثل کسی که خوابیده"
چشمهای جونگکوک دقیقا مثل یه پسر بچهی معصوم شده بود. هر کس این پسر رو نمیشناخت، فکر میکرد او پسر خالصترین و پاکترین روح رو داره!
جونگکوک دستهاش رو در جیبش برد و لب باز کرد:
"جای خونهام رو پیدا کرده!.."
جین سرش رو تکان داد و به پسرک خوابیده روی تخت نگاه کرد:
"میدونی که نباید توی این خونه بمونی؟!..."
"باید برم یه مدت توی پایگاه هان، تهدیدم کرده اگه نرم...دوباره این وضعیت تکرار میشه"
جین نگاهی به جونگکوک کرد و لبخند غمگینی زد:
"خودت به درک! تهیونگ رو چیکار کنم؟ عوضی این بچه دست تو امانت بود..."
جونگکوک سرش رو پایین انداخت. دیگه رمق نگاه کردن به کله فرفری رو نداشت:
"تهیونگ، تا وقتی ازم ناامید نشه ولم نمیکنه.."
"ههه!..با این اوصاف من چه گُهی بخورم؟ جونگکی اینبار نمیتونه این اشفتگی رو قبول کنه..."
جونگکوک نگاهی به پسرکش انداخت و سپس به جین:
"یه روز بهم زمان بده...تهیونگ با تصمیم خودش از این خونه فاکی بیرون میاد..."
YOU ARE READING
𝐁𝐈𝐆 𝐇𝐄𝐈𝐒𝐓 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕_ 𝐍𝐀𝐌𝐉𝐈𝐍
Fanfiction♤ سرقت بزرگ💰💶♤ "چشمات وحشیه....اما منو یاد چیزی میندازه..." آب دهنش رو قورت داد، با لکنت لب باز کرد: "خوبه یا بد؟؟" " برام فرقی نداره...چون فراموشش کردم" "چرا؟؟" "چون...اون مُرده" (داستان از اونجایی شروع میشه که ۵ نفر تبهکار برای بزرگترین سرقت ۱۰...
part 30
Start from the beginning