🔺Part 7🔺

36 9 15
                                    

"هی اوپا!.."
دختر متعجب گفت و ریز خندید اما پسر کمرشو به سمت خودش کشید و داخل آخرین دستشویی برد.
دختر با ناز و ادا اجازه داد دوست پسرش پشتش رو به دیوار توالت بچسبونه و با دستاش احاطه اش کنه.
" خنگ..اگه کسی ما رو ببینه چی؟.."
پسر سرشو داخل گردن دوست دخترش فرو برد و نفس عمیقی کشید.
" هیچکس تو این دستشویی نیست.."
و عقب کشید و شروع کرد به گذاشتن بوسه های ریز روی لب های دختر.
" یه بوی بدی میاد..می‌تونستیم بریم طبقه سوم.."
دختر حین بوسیدن غر زد " اگه موقع بیرون رفتن منو ببینن چی؟.."
پسر سرشو عقب برد و خیلی بامزه جواب داد " میگیم راه گم کرده بودی.."
خنده و لحظات عاشقانه اشون توی توالت خیلی دوام نیاورد که چیزی روی صورت دختر چکید..پسر با تعجب به قطره ی قرمزی که گونه ی دوست دخترش سر میخورد نگاه کرد.
" چی بود؟.."
خنده ی پسر محو شد و دختر بعد از پاک کردن صورتش پرسید.
با چکیدن قطره ی دوم صورت هر دو با ترس آمیخته شد و به بالا نگاه کردند..در قسمتی از سقف کاذب که واحد های پلاستکی اش به هم متصل شده بودن مایع قرمز رنگ جمع شده بود و قطره قطره پایین می افتاد.
~~~~
روز نسبتا خوب شروع شده بود و سهون آروم بود..کاملا بر خلاف دیشب.
درست همون طور که ایکس سهون حدس زده بود اون ساعت پنج صبح از خواب بیدار شد و چون با گریه دیشب تخلیه شده بود به محض بیدار شدن جنبید و کامپیوترش رو تعمیر کرد.
اون پروژه ی کامل شده هم توی یه فلش توی کیفش آماده بود برای همین هم که شده میشد نفس آسوده کشید.
البته بخشی از آرامش سهون مربوط به مسئله ی عجیب تری بود..صبح کاملا آماده بود تا دوباره به خاطر پخت و پز توسط پدرش مورد توهین و فحشا قرار بگیره اما نمی دونست چه اتفاقی افتاده بود که آقای اوه حتی سعی میکرد جز میز جای دیگه ای رو نگاه نکنه چه برسه به عادتی مثل تخریب شخصیتی فرزندش!
سهون کاملا گیج و متعجب شده بود و چون آقای اوه در سریع ترین حالت ممکن غذاش رو تموم کرد و حتی اجازه نداد سهون ویلچرش رو تا حیاط هل بده و خودش رفت.
اون حتی سراغ رادیوی محبوبش رو هم نگرفت و سهون در اوج حیرت لاشه اشو بین آشغالا دید.
با اینکه این مسئله سر تا بوی عجیبی میداد اما سهون دوستش داشت و همین که به روزش گند زده نشده براش کافی بود..هر چند نمی دونست این قضیه ربطی به اون موجود عجیب الخلقه داره یا نه..از دیشب دیگه ندیده بودتش..از وقتی که بدون ترس تو صورتش داد زد بره گم شه..سهون ازش ممنون بود اما امیدوار بود که برنگرده.

هر قدر بددهن یا آزاردهنده اما انگار تصمیم گیری در حضور اون برای سهون راحتتر میشد.. مخصوصا توی این شرایط.. کلی با خودش کلنجار رفت که چطور باید مثل ایکس سهون توی عموم ظاهر بشه تا احترامی که براش خریده تباه نشه و در آخر تنها و آسون ترین راهی که به ذهنش رسید رو انجام داد.
هرچند که اون لباس هایی که ایکس سهون باهاش به دانشگاه رفت برای سهون لاکچری حساب میشدن و برای موقعیت های ویژه ای کنار گذاشته شده بودن اما سهون نتونست از خیرش بگذره و داشت به این فکر میکرد چطوری مقداری از پولش رو برای خرید لباس کنار بذاره.
وقتی کم کم به جمع دانشجوهایی که به دانشگاه نزدیک میشدن اضافه شد دعا می‌کرد استایل راه رفتن خودش و ایکس سهون هم درست مثل اثر انگشت هاشون یکی باشه.
اضطراب اجتماعی در این شرایط داشت کم کم به سهون فشار می آورد و اون در محافظت از خودش فقط همون عینک دودی رو داشت تا حدالامکان از تماس چشمی با بقیه پرهیز کنه.
اوضاع داشت به خوبی پیش می رفت..اون توجه کسی رو جلب نکرده بود ، درواقع ترجیح میداد نامرئی بشه تا اینکه مرکز توجه باشه اما طولی نکشید تا متوجه شد جو عجیبی بر دانشگاه حاکمه و چیزی عجیب تر و اسرارآمیز تر از حضور سهون جدید اونجا پیدا شده.
دانشجو ها بیشتر از حد معمول مشغول گفت و گو بودن..حتی اطراف قسمتی از ساختمون مرکزی جمعیت بیشتری وجود داشت و هرجا که تجمعی بود سهون متوجه پچ پچ ها و رفتار غیر معمول تری میشد.
اولین کلاس اون روزش درست بعد از ناهار تشکیل میشد و معمولا دانشجو ها اون موقع کمی کسل بودن اما همهمه و شلوغی که توی فضا برقرار بود کاملا خلافشو ثابت میکرد.
از بین ردیف های بالایی رد شد و یک صندلی خالی در اون وسط پیدا کرد.
واقعا انگار نامرئی شده بود شایدم قضیه ای که سهون خبر نداشت خیلی بزرگ بود.
"هی..اتفاقی افتاده؟.."
دیگه نتونست بیشتر از اون جلوی کنجکاویشو بگیره و بغل دستی اشو که سخت مشغول گفت و گو بود خطاب داد.
پسر لحظه ای کوتاه دست از صحبت کشید و با هیجان بیشتر به طرف سهون چرخید " یعنی خبر نداری؟..جسد لی تیونگ رو توی دستشویی پیدا کردن.."
چشمای سهون درجا گرد شد" چی؟ لی تیونگ؟.."
پسر محکم تایید کرد و ادامه داد" صبح پلیس و آمبولانس اومده بودن اینجا..میگن که اونو کشتن.."
نفس سهون به تنگی رفت..احساس می‌کرد به اسپری اش نیاز داره.
" خیلی عجیبه..جسدشو از توی سقف دستشویی بیرون کشیدن..یکی از دانشجو های پزشکی اونجا بود و قسم میخورد صورتش جوری سفید بوده که انگار یه قطره خون تو بدنش نمونده.."
سهون دیگه فقط شنونده بود..از شوک نمی تونست حتی اظهار نظر کنه اما دوست پسر به جای سهون وارد بحث شد و مخالفت کرد " این دروغه..چطور ممکنه از توی سقف بیرون کشیده باشنش؟..اونجا هیچ کانالی هم نداره.."
" ممکنه بعد قایم کردنش باز سقف رو سر هم کرده باشه.."
" احمقی؟..فکر کردی راحته تو یه مکان عمومی سقف رو بیاری پایین یه جسد جاسازی کنی و بازم تعمیرش کنی؟.."
" من چه میدونم.. چیزاییه که شنیدم.."
" واسه همینه خنگی..چون هرچی می شنوی رو باور می‌کنی.."
صداها هر لحظه در پس زمینه محو تر میشدن..از لی تیونگ خوشش نمیومد اما چرا اون دقیقا باید زمانی میمرد یا به اصطلاح کشته میشد که پای ایکس سهون به دانشگاه باز شده ؟
~~~~
هوا ابری و گرفته بود..درست مثل ذهن سهون.. یک نفر مرده بود قطعا برای باقی دانشجو‌ها و حتی خودت دانشگاه یه حادثه غم انگیز بیشتر نبود که بعد مدتی کوتاه فراموش می‌شد هیچ کس قرار نبود یک پسر به اسم لی تیونگ رو به یاد بیاره..شاید در نهایت بعضی افراد یه سری قصه های چرت و پرت راجع به پسری که در دستشویی کشته شد و با روحش آنجا را تسخیر کرد بسازند اما سهون.. برای سهون اینطور نبود.. ذره ذره وجودش از تصور اینکه مبادا این ماجرا ربطی به اون موجود داشته باشه از هم می‌پاشید اگه حقیقت می داشت اگه حقیقت می داشت خون لی تیونگ به گردن سهون بود چراکه اون بدن و توانایی آدم بودن رو فقط خودش بهش داده بود.
وقتی از کوچه رد می شد نگاه سنگین مردم دهن بین مثل باری روی دوشش سنگینی می‌کرد..اعضای خانواده اوه بخاطر اون خونه هرگز محبوب نبودند و انگار مردم هر لحظه منتظر بودند با یک اتفاق ناگوار مهر تاییدی به باورهای اونا بزنند..چونه ی سهون می‌لرزید..نمی‌خواست مصوب اون اتفاق ناگوار باشه.
خونه ساکت بود انگار همه بیرون بودند و سهون در حالتی نبود که جویای احوال بقیه بشه.
با قدم های لرزان به طرف اتاقش رفت..آرزو میکرد واقعا توی خونه تنها باشه و کسی داخل اتاق منتظرش نباشه اما وقتی در با صدای جیری حرکت کرد و روزنه باریکی از نور وارد اتاق شد دیگه نخواست داخل بشه.. با روشنایی روز در بیرون، اتاق تو تاریکی کامل بود و فقط همون مقدار نور اجازه میداد اون موجود رو ببینه.. به نظر خواب بود چون درست مثل یک فرد تسخیر شده بین زمین و هوا در غبار سیاه رنگی شناور بود و چشمای لعنتیش بسته بود .
همزمان با باز شدن در و ورود نور بیشتر به اتاق حجم غبارهای ایکس‌ سهون کم و کمتر شد تا جایی که کل اون غبار بصورت واضح به شکل کالبدش روی تخت ناپدید شد. سهون جلوتر رفت و آروم و بی سر و صدا بهش نگاه کرد..سوال‌های زیادی توی سرش طغیان می‌کردند.

𝕭𝖑𝖔𝖔𝖉𝕿𝖍𝖎𝖗𝖘𝖙𝖞Where stories live. Discover now