|| Season 6 • EP4 ||

Start from the beginning
                                    

*
*

نسیم خنک صبح آروم بین موهاش میپیچید و کیونگ خیره به مقابلش انگار توی دنیای دیگه ای شناور بود. یک هفته زمان برد تا بالاخره به خواسته ی کای برای انجامش جواب بده و حالا احساس میکرد توی جسم خودش نیست.
با اتفاقی که توی حمام برای کای افتاد؛ کیونگ بعد از باخبرکردن دکتر با تمام خدمه تماس گرفت و ازشون خواست به امارت برگردن.
دیگه میدونست وقتشه همه چیز به روال قبل برگرده، گفتن نداره که کوبو و گوگو از این خبر سراز پا نمیشناختن.
فردای اون روز، با همه خداحافظی کرد و برای انجام کار به دبی رفت. بهشون گفت دو هفته ای نمتونه برای دیدنشون بیاد چون باید جبران این یک هفته مرخصی بشه.
و برخلاف حرفش، این جدایی یک ماه طول کشید.
در تمام مدت نبود کیونگ، هربار که کای به گوشیش خیره میشد جنگ بین مغز و قلبش بالا میگرفت. زمانی که تا سرحد مرگ دلش برای کیونگ تنگ میشد هوس میکرد باهاش تماس بگیره اما دستاش نرسیده به گوشی، ترسیده پس میرفتن.
از طرفی کیونگ توی این یک ماه، تنها دوبار فرصت کرد با گوگو تماس بگیره و هربار که زبونش میگشت تا از حال کای باخبر بشه منصرف میشد.
احساس غریبی بود، انگار که بیشتر از خودش خجالت میکشید. با این حال گوگو به داد هر دو میرسید و جوری بحث رو سمت و سوی کای یا کیونگ میکشید که خیلی طبیعی جلوه کنه. این دو مردی که برای یک هفته تک و تنها زیر یه سقف بودن حالا دورادور از حال هم خبر میگرفتن.
یک ماه جدایی بالاخره سر اومد و کیونگ طبق قولی که به گوگو داد مستقیم به امارت برگشت.
شب، کای از کیونگ خواست تا برای خوردن قهوه به اتاقش بیاد و کیونگ قبول کرد.
بنظرش دیگه اونقدرا بودن با کای زیر یه سقف آزار دهنده نبود اما هنوزم مثل دخترای چشم و گوش بسته، موقع تنها شدن با کای هول برش میداشت.
اون شب وقتی بعد از یک ماه دوری واسه دیدن کای به اتاقش رفت، خواسته ای رو شنید که برای جواب دادنش یک هفته تمام زمان برد و حالا، هردو جایی بودن که کای پیشنهاد رفتنش رو داد...
مادرش، خواهرش و پدرش...
سه مزار کنارهم، تصویر غریبی بود که کیونگ احساس میکرد از قاب چشم های یه جسم عاریه بهش نگاه میکنه.
یه جور وابستگی از هم گسسته...
یه جور فروپاشی غیرقابل کنترل. انگار که زمان به عقب و دقیقا روز انفجار برگشته بود و حالا تک تک حرف هایی که قبل از اون اتفاق شوم به پدرش زد بی کم و کاست بخاطرش اومد:

*به سرم زد خانوادگی فیلم ببینیم؛ میایی بریم سینما؟*
*تو از دست من عصبانی هستی کیونگ؟*
*چرا جوری رفتار میکنی انگار من بدترین بابای دنیام؟*
*چرا؟ چون برخلاف مخالفت تو مسئولیت این پرونده رو قبول کردم؟ فکر نمیکنی واقعا این وسط نظر خودمم برای کارم مهم باشه؟*
*میخوای بگی حق ندارم خودم در باره ی حرفه ی کاریم تصمیم بگیرم؟*
*شما پدرین... یک پسر مجرد نیستین که هر تصمیمی بگیرین عواقبش فقط دامن خودتون رو بگیره. اگه یک قدم توی زندگیتون اشتباه بردارین همه ی ما تاوانش رو میدیم. فکر میکنین پدر بودن به اینه که شکم مارو سیر کنین و چیزی رو که میخوایم فراهم کنین؟ شاید، اما این همه چیز نیست... شما در قبال احساسات خانوادت مسئولیت خیلی بیشتری داری نمیتونی تنهایی درباره ی چیزایی که مارو هم تحت شعاع قرار میده فکر کنی...*

" BLACK Out " [Complete]Where stories live. Discover now