غرق افکارش بود که با صدای باز شدن در از روی مبل بلند شد و نگاهش رو به چانیولی که بعد از ورود به خونه در حال بستن در بود داد.

+چان!

سر چانیول به سمتش برگشت و حرکت دستهاش به آرومی تحلیل رفت.

×چیشده بکهیون؟

چندبار پلک زد و بعد از مکث کوتاهی به حرف اومد.

+سهون ظهر یه پیامی بهم داده!

چهره چانیول به وضوح رنگ نگرانی گرفت و چند قدم به سمتش جلو اومد.

×چه پیامی؟ چی گفته؟

+گفت مراقب خودم باشم..

×خب؟ اینکه مشکلی نداره.

نفسش رو با کلافگی خالی کرد و صداش ناخواسته بلندتر از قبل به گوش چانیول رسید..

+اون هیچوقت اون ساعت از ظهر بهم پیام نمیداد چون وقت نداشت و الان گوشی لعنتیش خاموشه!

خیره به بکهیون چندبار پلک زد و کم کم گرمای پشت گوش و سرش رو حس کرد.. اگه اتفاقی برای سهون می افتاد باید چیکار میکرد؟ اما الان وقت فکر کردن به این موضوع نبود.. باید اول بکهیون رو آروم میکرد.

×چیزی نشده بکهیون. اونا حواسشون به سهون هست. یکی دو ساعت دیگه صبر کن و دوباره باهاش تماس بگیر.

بکهیون بدنش رو روی مبل ول کرد و سرش رو بین دستهاش گرفت.

+دارم دیوونه میشم! اگه بازم جواب نداد چیکار کنم؟ از اینجا چیکار میتونم بکنم؟

به مرد روبروش که هر ثانیه جملات زمزمه وار و نامفهومش رو به گوشش میرسوند خیره شد و با کمی مکث کنارش نشست تا بکهیون رو به آغوش بکشه و آرومش کنه. هنوز هم نفهمیده بود برای چی نگران شده.. نگران اینکه دیگه سهون رو نمیبینه یا نگران بکهیونی که معلوم نبود بعد سهون قراره به چه روزی بیوفته؟ شاید هم ته دلش بخاطر اینکه میتونه جای سهون رو برای بکهیون بگیره خوشحال بود..

~~

با خم کردن سرش به پایین وارد ماشین شد و در رو پشت سرش بست.

:چیکارش کردی؟

نیم نگاهی به جکسون که کنارش نشسته بود انداخت و بعد صاف کردن پیرهن مشکیش توی تنش و تکیه آرنجش به در ماشین به حرف اومد.

-حرصمو روش خالی کردم.

جکسون چند لحظه توی سکوت بهش خیره موند و به آرومی سرش رو تکون داد.

:میدونستم دل کشتنش رو نداری.

با ترجیح دادن سکوت به بیان هر حرفی که توی ذهنش بود نگاهش رو به شیشه دودی کنارش داد و انگشت وسطش رو روی صورتش کشید تا رد خونی که بخاطر برخورد انگشتهای لوهان به پوستش بوجود اومده بود رو پاک کنه.

Mirage [ Completed ]Where stories live. Discover now