۴

79 29 3
                                    


یونگی بعد از اتفاقی که توی مطب دکتر افتاد، شب‌ها کابوس می‌دید و تا صبح بیدار می‌موند. کابوس‌‌هایی که اغلب شامل محتوی چهره‌ای از دکتر بود که با لبخند چندشی روی لب لپش رو می‌کشید و می‌گفت "چه پسر ناز و ملوسی" و بعد با قهقهه‌ای ترسناک سایه‌ی قد بلندش روش می‌افتاد. یونگی چندین و چند شب ترسیده و عرق کرده از خواب می‌پرید. دلش نمی‌خواست این موضوع رو با کسی درمیون بذاره اما در نهایت یک شب که مادرش دیروقت از بیرون برگشته بود، براش تعریف کرد که توی مطلب دکتر چه اتفاقی افتاد.

1 ژوئن
دیشب خواب دیدم که با دکتر... از اون کارها کردیم. اه لعنتی، وقتی یادم میفته سرم گیج میره. گاهی فکر می‌کنم که ای کاش چیز به اون بزرگی و آویزونی لابه‌لای پاهای آدمیزاد وجود نداشت.
بالاخره تصمیم گرفتم تا برای مامان تعریف کنم که چه اتفاقی افتاده. چون به نظرم بالا و پایین شدن دست دکتر روی عضو من، خیلی هم روش نوینی برای معاینه محسوب نمی‌شد. وقتی می‌خواستم برای مامان تعریف کنم خیلی خجالت می‌کشیدم. نمی‌دونستم باید چطور بگم، چون فکر می‌کردم حتماً پیش خودش می‌گه که این پسر منحرف و مریضه. ولی مامان وقتی شنید اصلاً سرزنشم نکرد و صورتم رو ناز و بعد محکم بغلم کرد. سرم رو بوسید و گفت که نگران چیزی نباشم.
دیشب بعد از مدت‌ها گذشتن از دوران کودکیم، من رو به تخت برد و خودش هم پیشم خوابید. درست مثل بچگی‌هام برام لالایی خوند و بهم گفت که از چیزی نترسم و نیاز نیست صبح زود به مدرسه برم. برای همین من امروز خونه موندم، گیم بازی و با هیتلر تمرین جرئت‌مندی کردم. مامان حتی اجازه داد برای نهار پیتزا بخورم، البته قرار شد این موضوع رو از بابا پنهان کنیم، چون در هر صورت مامان عقیده داره که اون هیچی حالیش نیست و همون بهتر که ندونه.
مامان شاید دیگه بابا رو دوست نداشته باشه یا با آقای لی، زیاد بیرون بره ولی من مطمئن شدم که هنوز همون آلبالو کوچولوی صورت گردشم.
البته دارم فکر می‌کنم این تجربه همچین بد هم برام نشد، شاید همه‌ی آدم‌ بزرگ‌ها اینطورن که وقتی می‌فهمن یکی مالیدتت بیشتر بهت توجه نشون می‌دن. اگه دیدم مامان دوباره به من توجه نمی‌کنه، ممکنه سری به مطب دکتر بزنم.

2 ژوئن
ای کاش همیشه می‌تونستم خودم رو برای مامان لوس کنم و توی خونه بمونم. دیروز واقعاً رویایی گذشت. بهم گفت که دیگه نمیذاره کسی اذیتم کنه ولی من هم باید یاد بگیرم که از خودم دفاع کنم. گفت اینجور وقت‌ها، وقتی کسی اذیتم کرد یا خواست بهم دست بزنه با پا بکوبم وسط خشتکشون، یا خم شم، تخمشون رو گاز بگیرم و بعد جیغ بکشم و فرار کنم.
مطمئن نیستم روش‌های مامان خیلی کارساز باشه. امیدوارم هیچوقت فرصت برای امتحانش پیش نیاد.
جیمین و جونگکوک سوال پیچم کردن که چرا دیروز مدرسه نیومدم ولی حرفی نزدم، چون من یک کوهِ دردم. ممکنه که خیلی درد بکشم ولی باز هم چیزی نمی‌گم.

3 ژوئن
امروز یک روز به یاد موندنی در خاطره‌ها شد، چون بچه‌های کلاس رو از طرف مدرسه به استخر بردن. پسر چه چیزهایی که اون جا ندیدم. استخر دقیقاً یک خیابون بعد از مدرسه بود. ساختمونی بزرگ و حسابی مجهز که کارکنان زنِ خیلی خوشگلی هم داشت. از یک سمت خانم‌های سانتی‌مانتال و لاغر و خوشگل، با لباس‌های قشنگ که گردن و ترقوه‌هاشون معلوم می‌شد و صورتشون که احتمالاً به خاطر سونای خشک قرمز شده بود، بیرون می‌رفتن و از سمت دیگه داخل می‌شدن - اگه مامان‌بزرگ می‌دید که چطوری ترقوه‌هاشون رو بیرون انداختن حتماً نچ نچ می‌کرد و می‌گفت که دیگه هیچ امیدی به این جوون‌ها نیست - جیمین گفت لی سونگ کیونگ و سونگ هه کیو رو موقع بیرون اومدن از ساختمون دیده، با اینکه هر دو عینک به چشم داشتن ولی اون شناختشون. هر چند من باور نکردم، چون جیمین برای لی سونگ کیونگ می‌میره، برای همین در موردش زیادی خیال‌پردازی می‌کنه. آخرین بار گفت که فهمیده لی سونگ کیونگ فامیل دورشون محسوب می‎شه، ولی می‌دونم که اون‌ها جداندرجد امکان نداره فک و فامیل معروف داشته باشن.
دخترهای کلاس و پسرها رو با هم به استخر نبردن و سوجین و چند نفر دیگه از دخترها به نشونه‌ی اعتراض با پلاکارد، دم ساختمون نشسته بودن و شعار نه به تبعیض علیه دختران می‌دادن. هر کدومشون هم یکی یک دونه فحش پدر و مادردار بار همه‌امون کردن و گفتن "بی‌خایه‌های استخر ندیده." بنابراین ما بدون حضور دخترهای کلاس فقط می‌تونستیم همدیگر رو دید بزنیم. تخم‌جن قبل از اینکه به طور کامل در محاصره‌ی تعداد زیادی نوجوون حشریِ پر پشم قرار بگیره، برای یکی از خانم‌ها چشمک زد و خانم هم براش خندید.
محیط استخر اینقدر تمیز بود که می‌تونستم انعکاس شفاف و واضح خودم رو کف سرامیک ببینم. اینجا خیلی با جایی که من و بابا می‌ریم فرق داشت. من و بابا همیشه به استخر کنار خونه‌مون می‌ریم که اونجا پر از مردهای میانسال و پیرمردهای پشمالو و از دنیا بریده‌ست که دیگه امیدی به زندگی ندارن. میان تا تنی به آب بزنن و توی سونای خشک بشینن که تهش هم از هر پنج نفر سه نفر نفسشون به خاطر سونا می‌گیره و در حالی که انگار در حال مرگن، مجبور می‌شن بیرون ببرنشون. معمولاً از حقوق ناچیز بازنشستگی‌شون می‌گن و مدام آه می‌کشن. همون حین هم بعضی‌ها با صدای بلند آروغ می‌زنن. آخرین باری که با بابا رفته بودیم، یکیشون که پیرمرد هفتاد ساله‌ی خمیده و تقریباً از کار افتاده‌ای بود، حدود یک دقیقه توی استخر شاشید؛ انگار که شیر فلکه رو باز کرده بود. استخری که من و بابا می‌ریم اصلاً با اینجا قابل مقایسه نیست.
همه‌ی بچه‌ها سریع لخت شدن و توی آب پریدن. جونگکوک اول خجالت می‌کشید که لباس‌هاش رو دربیاره. آخه معمولاً خجالتیه و زیاد اهل اینجور جمعیت‌ها نیست. من می‌میرم برای وقت‌هایی که با چشم‌های مهربونش به دور و بر نگاه می‌کنه و خجالت می‌کشه. جیمین مجبورش کرد که بالاخره از شر اون لباس‌های زشتِ مدرسه خلاص بشه.
یا حضرت مسیح و حواریون به جز یهودای خائنِ بی‌شرف، چقدر خوشگل بود. می‌گم خوشگل یعنی واقعاً بود. وقتی با اون شورت پادار مشکی و چسبون دیدمش پاهام سست شد. صورتش طوری گل انداخت و هی از خجالت می‌خندید که می‌خواستم موهام سرم رو از جا در بیارم.
برخلاف خرگوش زیبا و مهربونم، تخم‌جن و جیمین ذره‌ای خجالت سرشون نمی‌شد. حتی شورت‌هاشون با طرح باب‌ اسفنجی رو با هم ست کرده بودن. جوری تنگ بود که حس می‌کردم الانه که پاره بشه. تخم جن راه می‌رفت و میزد به باسن جیمین و اون هم می‌خندید.
هوسوک شورت پادار هزاررنگی پوشیده بود که با دیدنش سرم گیج می‌رفت. دو تا زنجیر هم که نمی‌دونم به چه دردی می‌خورد به جلوی شورتش آویزون بود. مدام به من می‌گفت "سفید کوچولو." پسره‌ی سگ‌پدر. حیف که دوست نداشتم جلوی جونگکوک خشن باشم واگرنه می‌دونستم چیکارش کنم.
اصلاً خبر نداشتم جونگکوک شنا بلده و قصد داشتم خودم بهش یاد بدم. شنا رو توی همون استخر همیشگی که با بابا می‌ریم یاد گرفتم. مربیم، پیرمرد شصت ساله‌ای بود که یک بار وقتی تلاش می‌کرد بهمون یاد بده چطوری بعد از دو جلسه توی سه متری بپریم، قلبش گرفت و همونجا سکته کرد و مرد.
جونگکوک تمام مدت مثل ماهی توی آب جست می‌زد و پاهاش رو تکون می‌داد. من سعی می‌کردم چشمم رو از روی پوست خوشرنگش بردارم. نمی‌خواستم پسر بدی به نظر بیام یا مثل تخم‌جن بی‌ادب و بدون نزاکت به نظر برسم.
اما به هر حال نمی‌دونم چرا جدیداً جونگکوک باعث می‌شه تخمام باد کنن و درد بگیرن.
متوجه نمی‌شم، آیا این هم از عوارض عاشقیه؟
راستی، هزینه‌ی استخر رو پدر جونگکوک داد.

4 ژوئن
نتونستم به روزی دو ساعت ریاضی خوندن پایبند باشم. برای همین امروز نمره‌ی یکی مونده به آخری رو گرفتم. آخرین نمره‌ مال تخم‌جن بود؛ چه سرافکندگی و شرمساری. آقای هئو هر دوی ما رو جلو برد و گفت تا آخر کلاس باید کنار تخته بایستیم و بعد هم دو برابر بقیه مسئله حل کنیم. چه خفتی بالاتر از این که من همتراز تخم‌جن باشم.
تنها دلگرمیم این بود که شکلات خرگوشیم گفت، کمکم می‌کنه تا توی ریاضی بهتر بشم. هر چند موقع زنگ تفریح دیدم که نامجون دنبالش اومد و با هم به حیاط رفتن. نمی‌دونم قضیه چیه، مگه با هم به هم نزده بودن؟
می‌رم کلیسا دعا کنم تا شر نامجون زودتر کم بشه.

یونگی بعد از مدرسه به مغازه‌ی رنگ فروشی رفت و با یک سطل رنگِ سیاه و فرچه به خونه برگشت. قصد داشت به طور کل اتاقش رو رنگ کنه و به نظرش رنگ مشکی خیلی خاص می‌اومد.
تمام طول روز کاغذ دیواری با طرح سگ خالدار رو از روی دیوار کند، اما در نهایت بخشی از اون رو باقی گذاشت چون هیچ جوره کنده نمی‌شد.


5 ژوئن
شروع به رنگ زدن اتاق کردم و تا الان نصف کار رو انجام دادم. هیچکس برای اتاقش رنگ مشکی انتخاب نمی‌کنه و همین، این رو خاص می‌کنه. هر چند به نظر باعث شده اتاق خیلی دلگیر بشه ولی اشکالی نداره، در عوض دیگه اون کاغذ دیواری کثافت با طرح سگ های خالدارِ احمقانه و کودکانه رو  مجبور نیستم تحمل کنم.
بعداً نوشت: دارم از بوی رنگ خفه می‌شم. تمام درها و پنجره‌ها رو باز گذاشتم ولی با این حال هنوز بوی تند و بدی داره. تازه می‌فهمم چرا قیمتش اینقدر ارزون بود. فکر نکنم تا آخر شب بتونم تمومش کنم.

یونگی به خاطر اینکه کل اتاقش بوی رنگ می‌داد، بالش و پتوش رو برداشت و توی هال رفت تا روی مبل بخوابه. باباش لم داده بود و سرش توی گوشی بود که با دیدن یونگی گفت "چرا نخوابیدی؟"
وقتی یونگی پتو رو روی سرش کشید جواب داد "اتاقم بوی رنگ میده. نمی‌تونم اونجا بخوابم." پدرش دیگه چیزی نگفت، اصلاً در جریان نبود که یونگی تصمیم گرفته اتاقش رو رنگ بزنه، بنابراین سرش رو پایین انداخت و دوباره تند و تند روی صفحه‌ی گوشیش کوبید.

6 ژوئن
تمام تنم درد می‌کنه. به خاطر رنگ زدن بی‌وقفه‌ی اتاق و بوی تندی که داره سردرد گرفتم. چوب مبلمون که از گوشه‌اش بیرون زده باعث شد من خوب نخوابم و تمام مدت از زیرپتو به بابا نگاه می‌کردم که چطوری تند و تند تایپ می‌کنه و بعضی وقت‌ها می‌خنده.
حتماً یکی از دوست‌هاش برای جوک می‌فرسته. به هر حال نمی‌دونم. یکمی بهش مشکوکم.

7 ژوئن
به خاطر انجام ندادن تکالیفم نمره‌ی منفی گرفتم. با اینکه توضیح دادم من مشغول رنگ زدن دیوار اتاقم بودم ولی آقای هئو، سرم فریاد کشید که دارم بهونه میارم و من بچه‌ی تنبلی هستم. در حالی که من یک روشنفکر تنهام که دارم تلاش می‌کنم توی این دنیا دووم بیارم و به تنهایی اتاقم رو رنگ بزنم.
تخم‌جن دست از سرم برنمی‌داشت و هر روز در مورد اینکه آیا از اون وسیله استفاده کردم سوال پیچم می‌کرد. امروز با تمام دل و جرئتم با افتخار گفتم که دیگه باکره نیستم. خیلی تعجب کرد، انتظار شنیدنش رو نداشت و از من پرسید که چطور این کار رو کردم. من هم چون می‌خواستم نشون بدم به این قضایا وارد هستم، گفتم که توی حموم ترتیب خودم رو دادم و یک ارگاسم صددرصد خالص و طبیعی رو تجربه کردم.
تخم‌جن جوری زیر خنده زد که کف زمین ولو شد. بعد از پنج دقیقه کل صورتش کبود و نزدیک بود از شدت خنده خفه بشه. نمی‌دونم این آدم مشکلش چیه.
احمقِ حسود.


8 ژوئن
خبری تلخ و ناگوار: جونگکوک و نامجون به هم برگشتن.
کل اتاقم سیاه شده. احساس می‌کنم توی زندانم و حتی وقتی پرده رو کنار می‌کشم تا کمی نور بیاد باز هم از دلگیر بودن اتاق کم نمی‌شه.
مامان کلی سرم غر زد و گفت باید همین فردا رنگ اتاق رو عوض کنم. اما من جلوش ایستادم و گفتم اجازه نمی‌دم به من زور بگه. حتی اگر این بدترین رنگ و اتاق دنیا باشه، باز هم تغییرش نمی‌دم. مامان هم از اون چشم‌ غره‌ها که همیشه به بابا میره رفت و گفت "مثل باباتی، بی‌ادب." بعد هم گفت شام نداریم چون می‌خواد روی صورتش ماسک بذاره و زودتر بخوابه.
اخلاقم خیلی گه‌مرغیه. باورم نمی‌شه شکلات خرگوشی با پسرِ عینک کائوچویی آشتی کرده.



9 ژوئن
امروز جونگکوک با بومِ نقاشی کوچیک، مسخره و بی‌مفهومی به کلاس برگشت و گفت که نامجون، بهش هدیه داده و بابت سوءتفاهم اتفاق افتاده، معذرت خواسته. تابلو رو روبروی من گرفت و گفت "اون پسر فوق‌العاده‌ست. اونقدر هنرمنده و از هنر سرش می‌شه که دارم دیوونه می‌شم."
ازش پرسیدم که مگه با هم بهم نزده بودید و گفت که نامجون قصدی از اون کار نداشت. فقط اون پسر معروف رو به عنوان دوست دعوت کرده بود، چون اون دوست‌های هنرمند زیاد داره و خوبه که آدم با افراد معروف دوست بشه.
خیلی ناراحت شدم. می‌دونم که یک جنتلمنِ طرفدار حقوق زنانِ پوچ‌گرا هیچوقت اینکار رو نمی‌کنه اما توی زنگ تفریح، یواشکی بوم رو برداشتم و به دستشویی بردم و روش شاشیدم.
به تمام مقدسات قسم که در آینده جنتلمنی با شعور خواهم شد.
قول میدم.
به شرفم قسم.

یکی از بچه‌های کلاس وقتی به دستشویی رفته بود، بوم نقاشی که طرح خرگوش کوچیکی توی چمن‌زار بود رو، خیس و زرد گوشه‌ی دستشویی پیدا کرد و با خودش به کلاس برد.

10 ژوئن
بابت کاری که انجام دادم عذاب وجدان گرفتم. دیروز جونگکوک تمام زنگ آخر رو گریه کرد و نوک بینی گرد و خوشگلش چنان قرمز شد که با دیدنش قلبم به درد می‌اومد. لعنت به سونهو، که اون تابلو رو پیدا کرد و دوباره توی کلاس آورد. چطور تونستم این کار زشت و وقیحانه رو باهاش کنم؟ چطور تونستم چنین ستمی رو در حق آقای خرگوشی انجام بدم؟
لعنت به من...
شعری رو در وصف عمل ناشایستم سرودم:
حسادت چو طنابی قطور
بپیچید بر گردنم به زور
چو دیوی زشت و سیاه
چنگی دهشتناک زد برگلو
دست بردم و گرفتم آن تابلو
به سان غولی تندخو و بی‌آبرو
دیویدم به سمت شاشگاه
کشیدم پایین شلوارِ بی‌نوا
گرفتم نشانه چو تیری در زِه
شاشیدم بر آن اثر فاخر
پشیمان ز کرده‌ی خویش
نالان از حسادت چو نیش
دیدم آن آقای خرگوش دندان
گریان و افتان بر زمین
ناله‌ای سر داد که آه نقاشی
عزیزِ من بود و حال شاشی
کدام دیوصفت چنین کرد با این
که بشکست دل من را چنین

11 ژوئن
نتونستم بیشتر از این تحمل کنم و شاهد فروپاشی روانی آقای خرگوشی به خاطر بومِ نقاشی باشم. امروز به پشت حیاط بردمش و بهش اعتراف کردم که شاشیدن روی بوم کار من بود. گفتم که اشتباه کردم و من رو ببخشه. اما اون حرفی نزد و چشم‌های گردش اشکی شد و من رو ترک کرد.
هیچوقت فکرش رو نمی‌کردم اینقدر زود دل کسی رو بشکنم، اون هم عشق زندگیم. مرز بین عشق و حسادت خیلی باریکه. چه درس‌های سختی که زندگی به ما نمیده.



12 ژوئن
از وقتی به تخم‌جن گفتم که چیکار کردم، هر بار من‌ رو می‌بینه بیخود و بی‌جهت می‌خنده. امروز با پررویی تمام ادعا کرد که من هنوز باکره‌ام، چون کف‌دستی با دستِ خود جزء مواردی که باکرگی رو از بین می‌بره حساب نمی‌شه. من هم با دست کوبیدم روی میز و تصمیم داشتم بگم "گورتو گم کن، من اهمیتی به حرفات نمی‌دم." ولی در عوض گفتم "اینطور نیست، باید بدونی که همین شب قبل برای همیشه با باکرگیم خداحافظی کردم، اون هم با یکی که تو نمی‌شناسی."
حالا این رو چطوری جمعش کنم؟

13 ژوئن
احساس می‌کنم علاوه بر اتاقم با این رنگ سیاه، تمام آسمون پر از ابرهای تیره و تار شده. امروز ضربه‌ی آخر رو خوردم، جونگکوک وسایلش رو جمع کرد و رفت کنار جیمین نشست. هنوز به خاطر اتفاقی که برای بوم نقاشی افتاد از من دلگیره.
دیگه امیدی به ادامه‌ی این زندگی ندارم. بهتر بود بهش می‌گفتم بی‌اختیاری ادرار گرفته بودم، شاید اینطوری می‌تونست من رو زودتر ببخشه.

14 ژوئن
امروز پشت دامن سوجین لکه‌های قرمز دیده می‌شد، به خاطر همین همه‌ی بچه‌های کلاس با دیدنش خندیدن و مسخره‌اش کردن. تخم‌جن و هوسوک پشت شلوارشون رو با خودکار قرمز دایره‌ کشیده بودن و از اول تا آخر به سوجین می‌خندیدن. من هم طاقت نیاوردم و جلو رفتم و سریع ازش دفاع کردم. گفتم "دخترها عادت ماهیانه می‌شن و ما نباید بخندیم، همه‌ی ما باید فضای امنی براشون به وجود بیاریم..." هر چند حرفم نصفه موند، چون سوجین یک مشت خوابوند زیر چشمم و گفت "من به دفاع تو نیاز ندارم سیب زمینی پشندی."
بعد هم الیزابت اول و ویکتوریا دوتا از بزرگترین بچه‌‌های کلاس-  از لحاظ هیکل و همچنین هیچکس هم اجازه نداره اسم‌های اصلیشون رو بگه به جز معلم‌ها - تخم‌جن و هوسوک رو گرفتن و روی صندلی نشوندن. سوجین فندکش رو درآورد و جلوی تخم‌های تخم‌جن گرفت و بهش گفت "اگه جرئت داری باز هم دهنتو وا کن ببینم ریقو پلاستیکی." بعد در حالی که تخم‌جن فقط چند ثانیه فرصت داشت تا برای همیشه با دم‌ودستگاهش که نزدیک بود با فندک به فنا بره خداحافظی کنه، گفت "غلط کردم."
تخم‌جن و هوسوک رو بعد از اینکه سه بار گفتن گه خوردیم ولشون کردن. وقتی بلند شدن معلوم شد جلوی خشتکشون یکم سوخته و تا آخرین زنگ اخم کرده از سرجاشون تکون نخوردن.
واقعاً به هیکل ریزه میزه با اون صدای جیغ‌جیغو و کارتونی سوجین نمیاد اینقدر جربزه داشته باشه. با اینکه زیر چشمم یکمی کبود شده ولی خیلی خوشم اومد این دو نفر ضایع شدن.

15 ژوئن
-

16 ژوئن
صدای شرشر بارون خیلی گوش‌نوازه و من رو یاد عشق ناکامم می‌ندازه. جونگکوک هنوز با من آشتی نکرده و از حرصش پیش جیمین نشسته. امروز وقتی رفته بودم دستشویی، صدای جوجه‌ی قشنگم و تخم‌جن رو از یکی از دستشویی‌ها شنیدم که می‌گفت "یواشتر بمال، یواشتر. من خیلی حساسم."
از اونموقع دست و پاهام می‌لرزن. خداحافظ معصومیت از دست رفته.
خداحافظ جوجه‌ی بی‌گناه...
تف تو ذاتت تخم‌جن.

17 ژوئن
قرار بود مامان‌بزرگ من و جیمین رو به شهربازی ببره. ولی تخم‌جن  با سگ پاکوتاهش یهو از آسمون نازل شد و خودش رو به ما رسوند. طوری جلوی مامان‌بزرگ خم و راست می‌شد و با محبت حرف می‌زد که اصلاً انگار همون آدم همیشگی نیست. حتی کیف - در واقع ساک - مشکی رنگی که بابابزرگ خدابیامرزم برای مامان‌بزرگ خریده بود رو تا شهربازی دستش گرفت و آورد و مدام مثل پسر مودبی به خاطره‌های کسل‌کننده‌ی مامان‌بزرگ از دورانی که خیلی جوون و زیبا بود، گوش می‌داد.
هیتلر اول با دیدن تافی، شاید هم تانی یا تاتی یا هر کوفت دیگه‌ای که اسمش هست، از اومدن امتناع کرد. من و جیمین مجبور شدیم نصف راه رو، انگار که کره خرِ بدخلقی باشه، به باسنش بکوبیم تا بالاخره به شهربازی برسیم.
تمام مدت مراقب هیتلر بودم، چون سگ پاکوتاه تخم‌جن چشم ازش بر نمی‌داشت. معلوم نبود اگر مراقبش نبودم چه بلایی سر سگ بیچاره می‌خواست بیاره.
مامان‌بزرگ و جیمین و تخم‌جن سوار ترن هوایی شدن و من هم به خاطر ترس هیتلر از ارتفاع، تمام مدت روی صندلی نشستم و حرص خوردم. کاش این عنصر نامطلوب رو می‌تونستم هر چی زودتر از زندگی حذف کنم.

18ژوئن
- سه تا جوش جدید زدم.
- اتاق زیادی تیره و دلگیر شده.
- جونگکوک هنوز با من حرف نمی‌زنه.
- هیتلر دوباره شکم‌روی گرفته.

19 ژوئن
دوباره تخم‌جن شروع به گیر دادن کرد. هر وقت با جیمین دعواش می‌شه اوضاع همینه. براش غذا خریدم ولی برخلاف ظاهرش که مثل چوب خشک می‌مونه، معده‌اش مثل جوراب شلواری کش میاد و سیرمونی نداره.

‌20 ژوئن
مامان بزرگ زنگ زد و گفت دارم میام اونجا، تا به کلیسا بریم. بعد خودش رو بیست دقیقه‌ای به ما رسوند. تا حالا ندیده بودم مامان‌بزرگ یا هیچکدوم از اعضای خانواده به کلیسا برن. من و بابا رو مجبور کرد که لباس‌های تمیز بپوشیم و کراوات بزنیم، خودش هم کت و دامنی که به نظر مربوط به دوره‌ی استعمار ژاپن به کره بود به تن داشت. موهای وزوزی و سفیدش بالای سرش جمع شده و مثل یک گلِ سفید رنگ به نظر می‌رسید. نمی‌دونم با اون پشت خمیده‌اش چطوری کفشی به اون پاشنه بلندی رو پوشیده بود.
مامان خونه نبود و مامان‌بزرگ وقتی فهمید روز تعطیل هم به سرکار می‌ره، کمی غر زد ولی در هر صورت ما راهی کلیسای نزدیکِ خونه‌امون شدیم. اونجا مدام به ما سیخونک می‌زد که دعا بخونیم. من چیزهایی بلد بودم، ولی بابا کلاً تعطیل بود و هاج و واج به دور و بر نگاه می‌کرد.
بعد از تموم شدن دعا، مامان‌بزرگ ساک بزرگش رو دستش گرفت و سریع به سمت کشیش رفت تا باهاش خوش‌وبش کنه. کشیش مرد هفتاد ساله‌ی چروکیده‌‌ای بود که به زور می‌شد تشخیص داد چشم‌هاش بازه یا بسته‌ست ولی قد و قامتش خوب مونده بود. مامان‌بزرگ من و بابا رو طوری معرفی کرد که انگار، در حال آشنا کردن معشوقه‌اش با اعضای خانواده‌اش باشد. دوتا دندون طلاش با دیدن کشیش مدام برق می‌زدن. بعد هم بهش گفت حتماً باید یک روز به خاطر تمام زحماتش به خونه‌اش دعوتش کنه. از بابا پرسیدم از کی تا حالا مامان‌بزرگ به کلیسا میره که کشیش رو می‌شناسه و می‌دونه زحمت می‌کشه؛ ولی اون جوابی نداد.

21 ژوئن
همین روزها قصد دارم جونگکوک رو به خونه‌امون دعوت کنم تا با هم ریاضی بخونیم. خودش به من قول داد که کمکم می‌کنه. چه کسی بهتر از آقای خرگوشی که هم باهوشه، هم خوشگله و هم مودب. اوضاع درسیم خوب نیست. تازه می‌فهمم عشق و عاشقی چه بلایی سر آدم میاره. از مامان خواستم ببینه لابه‌لای موهام موی سفیدی پیدا می‌کنه یا نه. ولی مامان گفت موهای من مثل بابابزرگ خدابیامرزم هم حسابی پرپشته هم یک دونه موی سفید هم پیدا نمی‌شه.
ای بابا.

22 ژوئن
امروز پسر عینک کائوچویی، چهارساعت و ده دقیقه و چهل ثانیه در مورد انواع و اقسام گرایش‌ها و دسته‌بندی‌ها و طبقه‌بندی‌ها صحبت کرد و آخرش هم گفت "به نظرم ما انسان‌ها در هیچ دسته‌ای نباید قرار بگیریم."
از من پرسیدن که تو چه گرایشی داری و من هم بلند شدم و در مورد این صحبت کردم که "به دنبال گفته‌های بودا و مسیح گشتم اما جواب قانع‌کننده‌ای پیدا نکردم. با توجه به قوانین سخت‌گیرانه‌ی کشور ما و مردم چشم و گوش بسته ولی به ظاهر امروزی جامعه، راحت نمی‌شه در مورد این موضوعات صحبت کرد. همچنین نیازه که با جسارت خودمون رو بیان کنیم و از تهدیدهای آقای پارک نترسیم. با این حال من پسرها رو بیشتر دوست دارم. اون هم به خاطر..."
هر چند فقط تا با توجه به قوانین سخت‌گیرانه به حرفم گوش دادن و بعد یکی یکی رفتن. در هر صورت مهم نیست، اون‌ها نمی‌خوان بپذیرن که ما می‌تونیم به الهامات درونیمون استوار باشیم.

23 ژوئن
-

24 ژوئن
موفق شدم تا با جونگکوک آشتی کنم. البته از سه روز قبل هرازگاهی با من حرف می‌زد، با این حال امروز روی یک کاغذ نوشتم "از صمیم قلبم متاسفم. لطفاً من رو ببخش آقای خرگوشی." و بعد کاغذ رو به پیشونیم چسبوندم و روی میز معلم مثل مرتاض‌های هندی نشستم. تا لحظه‌ای که جونگکوک حاضر نشد من رو ببخشه، از روی میز پایین نیومدم. البته شانس آوردم که زودتر قضیه حل شد، چون الیزابت اول تمام مدت با اخم به من نگاه می‌کرد و آخرها خیز برداشته بود تا من رو از روی میز پایین بندازه که به خیر گذشت.
خیلی از جسارت خودم خوشم اومد. آدم باید مسئولیت اشتباهاتش رو بپذیره.


25 ژوئن
جونگکوک به خونه‌امون اومد تا باهم برای امتحان بخونیم و ریاضی کار کنیم. بابا دنبال کار جدید رفته بود و مامان هم خونه نبود. جونگکوک وقتی هیتلر رو دید حسابی ازش خوشش اومد و گفت "چه سگ باهوش و نازی، مثل خودته." البته من نخواستم شخصیت هیتلر رو جلوش خراب کنم و بگم که متاسفانه خنگ‌تر از چیزیه که به نظر می‌رسه. دعا دعا می‌کردم به خاطر شکم‌روی هیتلر آبروم نره.
وقتی به اتاقم بردمش گفت خیلی تاریکه با این حال از این ایده خوشش اومده که رنگ سیاه زدم.
موقع ریاضی حل کردن سیب قرمز گاز زدیم و من دوباره حس کردم تخمام سنگین شده. نمی‌دونم به خاطر اینکه اون خیلی بامزه سیب گاز می‌زد این اتفاق افتاد، یا به طور کل ممکنه مشکلی داشته باشم. باید با متخصص صحبت کنم. جونگکوک خیلی باهوشه، و تمام مسائل ریاضی رو حل کرد و با حوصله برام توضیح داد. ما بعد از ریاضی کمی با هم نقاشی کردیم، می‌خواستم نشون بدم من هم مثل اون روحیه‌ی هنری دارم.
بعد پرسیدم واقعاً چیزی بین اون و پسر عینک کائوچویی هست، اون هم گفت نامجون خیلی پسر خوبیه و اون‌ها تصمیم گرفتن تا هم رو آروم آروم بشناسن.
خیلی پکر شدم.
در هر صورت شب خیلی خوبی بود. سعی کردم شب نگهش دارم ولی گفت که پدرش اجازه نمی‌ده. موقع رفتن بنز مشکی رنگی جلوی در خونه توقف کرد. یک مرد گنده‌ی کت‌وشلواری که زیادی شکاک به نظر می‌رسید از ماشین پیاده شد و در رو براش باز کرد. خانواده‌های سیاست‌مدارها هم زندگی سختی دارن.
دفعه‌ی بعدی بیشتر نگهش می‌دارم و سعی می‌کنم بهتر ازش پذیرایی کنم؛ ایندفعه زیادی یخچال خالی بود.

26 ژوئن
مامان‌بزرگ امروز خیلی آتیشی به خونه‌امون اومد، و به بابا گفت دیگه قبض‌های شما رو پرداخت نمی‌کنم. مامان هم عصبانی شد چون نمی‌دونست مدتی می‌شه که بابا پول نداره قبض‌ها رو پرداخت کنه. مامان‌بزرگ گفت "ببین جیونگ خانم..." بعد مامان مانند مثل بمب ترکید و گفت "من اسمم ونساست، وَ نِ س ا." و بعد یک دعوای مفصل سر اینکه به جز خواننده‌ها توی این مملکت هیچکس روی خودش همچین اسمی نمیذاره و نمی‌شه بعد از سی‌وهفت سال اسم آدم به ونسا تغییر کنه، در گرفت. بابا هم که حوصله‌اش سر رفته بود داد زد که بس کنید. اونوقت مامان و مامان‌بزرگ که حسابی از دستش کفری بودن تصمیم گرفتن با هم متحد بشن و بابا رو، انگار که سوسک قهوه‌ای و زشتی باشه، بکوبن و تمام نقطه ضعف‌هاش رو از بچگی تا چهل سالگی به یادش بیارن.
من یکم از حرف‌هاشون رو گوش دادم، ولی بعد با هیتلر به اتاق برگشتم.

27 ژوئن
شنیدم که قراره روانشناس به مدرسه‌امون بیارن، جهت بهبود اوضاع روانی دانش‌آموز‌ها. هر چند آقای پارک عقیده داره ما نیازی به این چیزها نداریم، و بهتره فقط روی درسمون تمرکز کنیم و کمتر توی گوشی بچرخیم و کمتر فست‌فود بخوریم و کمتر خودمون رو بمالیم و کمتر بازی کنیم و کمتر...
کمترهای آقای پارک تمومی نداره. در هر صورت من که منتظرم این روانشناس جدید بیاد تا در مورد سلامت روانم باهاش صحبت کنم.

28 ژوئن
-

29 ژوئن
ایمیلی با این مضمون برای دوره‌ی آموزش عرفان و فلسفه فرستادم:
با سلام
اینجانب مین یونگی، نوجوانی سیزده ساله هستم که در اوقات فراغت خود مطالعات جسته و گریخته‌ای در مورد فلسفه و عرفان داشته‌ام و تا حدودی با آرای نیچه، هایدگر، دکارت، راسل، کانت و جمعی دیگر از عزیزان فیلسوف آشنایی دارم. با توجه به علاقه‌ی شخصیم به موضوعاتی مثل عرفان و فلسفه مایل هستم در این دوره شرکت به عمل آورم.
با تشکر

30 ژوئن
از طریق جیمین متوجه شدم که پسر عینک کائوچویی، آقای خرگوشی رو امشب به خونه‌اشون دعوت کرده تا با هم در مورد تاریخ هنر مدرن حرف بزنن. از وقتی شنیدم خون جلوی چشم‌هام رو گرفته. می‌خواد از راه به درش کنه، واگرنه کدوم آدم صادق و محترمی کسی رو شب به خونه‌اشون دعوت می‌کنه تا با هم در مورد هنر مدرن حرف بزنن؟ جیمین، تخم‌جن رو تهدید کرد تا آدرس خونه‌ی نامجون رو برام پیدا کنه. این پسر بالاخره یک جا به درد خورد.
الان ساعت هشت و ده دقیقه‌ی شبه. کوله‌ام رو با نقشه‌ی شهر، یک بطری آب معدنی برای وقتی که تشنه‌ام شد، چکش برای شکستن قفل در، سوزن ته گرد برای فرو کردن توی گردن پسر عینک کائوچویی اگر نیاز شد تن به تن درگیر بشیم، و ماسک گربه‌ایم برای اینکه هویتم ناشناخته بمونه برداشتم.
یکمی طاقت بیار، من دارم میام. مراقبت هستم عشق من.

Little Diaries | YoonKook | S01Where stories live. Discover now