۳

89 34 3
                                    


خانم شین؛ معلم زبان و ادبیات کره‌ای، با صورت گرد و بینی کوچیکش و موهای چتری‌اش، یک دامن مینی‌ژوب با کفش پاشنه ده سانتی پوشیده و حسابی هم بزک دوزک کرده بود. وقتی وارد کلاس شد همه‌ی بچه‌ها، ساکت شدن و بعضی از پسرها با نیشخند نگاهش می‌کردن. دخترهای کلاس توی گوش هم پچ پچ‌کنان در مورد تیپ جدید معلمشون در حال اظهار نظر بودن.
همه می‌دونستن خانم شین بعد از مدرسه، با دوست پسر جدیدش که کارمند شریفِ بانکه، قرار داره و این بار می‌خواد واقعاً تورش کنه.
مامان جیمین، خانم پارک به مادر یونگی گفته بود که خانم شین طالعش نحسه. برای همینه که همه‌ی دوست پسرهاش، بعد از سه ماه اون رو ول می‌کنن. حتی خانم پارک، چندبار اون رو پیش فالگیر کار درستی برده بود تا بفهمن اشکال کار از کجاست. همون جا معلوم شد که خانم شین در گذشته‌ای دور، به شوهرش خیانت می‌کنه و حالا هم توی این دنیا داره تقاص اون کارش رو میده؛ برای همین نمی‌تونه در امر ازدواج موفق باشه.
همه‌ی این‌ها رو یونگی و جیمین از مادرهاشون وقتی یک ماه پیش موقع حرف زدن اون‌ها شنیده و بهم قول داده بودن که هرگز اسرار زندگی معلمشون رو فاش نکنن.
هر چند که روز بعد، توی تمام مدرسه پیچید که خانم شین رفته پیش فالگیر تا بختش باز بشه، چون طالعش نحسه.
رازدار بودن همیشه ممکن نیست.

۱ می
باید با افتخار اعلام کنم که من کاملاً به بلوغ رسیدم. دیشب بعد از اینکه همه خوابیدن با چراغ قوه، خودم رو مورد بررسی قرار دادم و متوجه شدم که تعداد موهای روی تخمام به حدی هست که می‌تونم برای کیمِ تخم جن، کلاه گیس یا برای هوسوک دستبند درست کنم - طبق تحقیقاتم من هنوز دو سالِ دیگه جا برای بیشتر مو دار شدن دارم - دیگه اجازه نمی‌دم کسی مردونگیم رو زیر سوال ببره. حیا و عفت باعث می‌شه نتونم شکوه و عظمت پایین تنه و قسمت تحتانی خودم رو، به اون دو نفر نشون بدم تا بفهمن با کی طرفن؛ اما در فکر انجام کارهایی اساسیم.
توی مدرسه خیلی احساس تنهایی می‌کنم. به خاطر عوض کردن جام جونگکوک باهام قهر کرده، البته خودش گفته که سرسنگینه با این حال وقتی امروز بهش شکلات دادم از دستم نگرفت و ردش کرد، این یعنی قهر کرده. جیمین هم هنوز، بابت دعوای دفعه‌ی قبل دلخوره و مدام بهم چشم غره میره. هر چند که وقتی کمی فکر می‌کنم می‌فهمم که من همیشه تنها بودم؛ یک تنهایی عمیق و طولانی. از اون مدل‌ها که فقط فیلسوف‌ها و افرادی مثل گاندی و بودا دچارش می‌شن. من هم همینطورم، نه کسی درکم می‌کنه و نه من افکار سطحی و پوچ اون‌ها رو متوجه می‌شم.
در این دنیا کاملاً تنها هستم. ممکنه در آینده تبدیل به یک رهبر بشم.



2 می
همین الان، در ساعت سه و ده دقیقه‌ی صبح با نور چراغ قوه و زیر پتو، کتاب بیگانه رو تموم کردم. مورسو ، نماد آزادی و روشنفکری بود. به هیچ چیز اهمیت نمی‌داد و حتی مرگ مادرش هم باعث پریشانیش نشد. هر چند که من نمی‌دونم که می‌تونم کاملاً مثل مورسو باشم یا نه، ولی اگه باشم، اینطوری درد جدایی از جونگکوک و جیمین رو کمتر حس می‌کنم. دیگه نسبت به همه چیز بی‌اهمیت می‌شم و بابتش رنج نمی‎کشم.
تصمیم گرفتم دیگه فمینیست نباشم، اون هم به دلیل اینکه کندن پایین تنه‌ام و انداختن جلوی هیتلر دردناک به نظر میاد و من هنوز نتونستم متوجه بشم بالاخره اون‌ها از مردها متنفرن و یا نیستن. در هر صورت من به طور مستقل طرفدار حقوق زنان هستم و تا ابد از اون‌ها حمایت می‌کنم. بنابراین  تصمیم گرفتم ادامه‌دهنده‌ی راهِ مورسو و کامو باشم. حالا یک پوچ‌گرا هستم. از امروز خط فکری مشخصی دارم.
3 می
مامان، ساعت سه نصفه شب به خونه برگشت. این رو از صدای جر و بحث بابا با مامان فهمیدم و از خواب بیدار شدم  چون فحش‌های زشت و رکیکی به هم می‎دادن. صدای کوبیده و شکسته شدن یک سری وسایل هم می‌اومد. تصمیم گرفتم هیچوقت از چنین فحش‌های زشتی استفاده نکنم. نمی‌خوام مثل بابا که به مامان گفت "جنده‌ی دوهزاری" به کسی این رو بگم. از بس صداشون بلند بود، مجبور شدم روی گوشم هدفون بذارم و بعد خوابیدم.
صبح برای بیدار کردن بابا که رفتم، دیدم هر چی توی اتاق بود شکسته و داغون شده. بابا هم بهم گفت برم پی کارم و حوصله نداره سر کار بره.
عجب اوضاع خر تو خریه.


4 می
امروز توی بازی، یکی از بچه‌های سال پایینی باخت و دارودسته‌ی ژرمن شپرد، مجبورش کردن شاشی که توی لیوان پلاستیکی بود رو سر بکشه.
دارودسته‌ی ژرمن شپرد سالِ آخرین. گروهشون شامل سه نره غول می‌شه که یکیشون همون ژرمن‌شپرد یعنی سردسته‌اشون؛ تقریباً دو متر قد داره، ورزشکاره، گوشه‌ی ابروش هم شکسته و یک دماغ پخ و پهن داره. باباش سهامداره نصفِ شرکتِ سامسونگه و میگن اونقدر پولدارن که حتی جنس توالتشون از طلاست.
ریدن توی جایی که از طلا ساخته شده واقعاً ظلمه.
اون‌ها حتی از دارودسته‌ی کیم تخم‌جن هم وحشی‌تر، خونبارتر و عوضی‌ترن. در واقع تهیونگ مقابل ژرمن‌شپرد، فقط مگسی وزوزوئه.
پسر ریقویی که توی بازی باخت رو همیشه بقیه مسخره می‌کنن. لاغر و قدبلنده، چشم‌هاش حتی از اجداد اولیه‌ی شرقی‌ها هم باریک‌تره و درسش هم تعریفی نداره. بیچاره تا یکم از شاش رو خورد، خودش رو خیس کرد. بعد هم به گریه افتاد و پخش زمین شد.
پسرِ ریقو، برای کسی اونقدر مهم نبود که بخوان دلداریش بدن. همه همونجا ولش کردن و رفتن.

آقای پارک، با چوب بلندی به سمت جمعیتِ ایستاده در حیاط اومد. ابروهاش از همیشه پرپشت‌تر به نظر می‌رسید و دکمه‌ی لباسش، روی قسمت ناف شکم بزرگش، در حال دریده شدن بود. چوبش رو توی هوا تکون داد و فریاد کشید "موش کوچولوهای بدترکیب، برید پی کارتون." بعد هم پسرِ ریقو رو که نالان و گریان روی زمین افتاده بود و سرتا پاش شاش بود رو از روی زمین بلند کرد. با دیدن لیوان پر شده از مایع زرد رنگ دوباره از ته حلقش فریاد کشید "کی این غلطو کرده؟"
همه ساکت شده بودن. ولی ژرمن‌شپرد بدون ترس و با پررویی جلو اومد و گفت "آقا، کار من بوده." آقای پارک که کل صورتش قرمز شده بود، ناگهان صورت گردش، مثل گلبرگی لطیف شد و همون لحظه هم دکمه بالاخره ترکید. دست روی بازوی ژرمن‌شپرد گذاشت و با مهربونی گفت "اشکالی نداره. بین نوجوون‌ها این شیطنت‌ها پیش میاد." بعد رو به بقیه که یواشکی به ناف بیرون زده‌اش می‌خندیدن، فریاد کشید که برید سر کلاستون.
همه می‌دونستن آقای پارک از قد دومتری ژرمن شپرد و بابای گولاخش می‌ترسه. البته پول‌ باباش هم بی‌تاثیر نبود.
به هر حال هر سال کمک زیادی به مدرسه می‌کرد.

5 می
هیتلر، پای عروسک دختر همسایه رو گاز گرفت و از جا کند - این رفتار از سگِ خجالتی مثل اون خیلی بعید بود -  برای همین بچه‌ی همسایه‌ با مادرش خانم چویی به خونه‌امون اومدن. بچه یک بند ونگ میزد و گریه می‌کرد. مامان چندبار عذرخواهی کرد و گفت دکترِ سگمون عقیده داره که احتمالاً وقتی تازه به دنیا اومده بوده، سرش به جایی خورده برای همینه که نمی‌تونه مثل یک سگ عادی رفتار کنه و کمی چِت می‌زنه.
مامان برای اینکه از دل خانم چویی دربیاره اون رو به خوردن عصرونه دعوت کرد. این عصرونه خوردن اصلاً توی فرهنگ ما نیست. مامان از این سریال‌های قدیمی انگلیسی زیاد نگاه می‌کنه و از اون‌ها یاد گرفته. حتی یک دست فنجون و نعلبکی گل‌سرخی هم خریده تا بیشتر حس انگلیسی بودن بهش دست بده. خانم چویی از خدا خواسته با مامان شروع کردن به حرف زدن. بچه‌ی نق نقوشم طبقه‌ی بالا فرستاد تا من آروم و سرگرمش کنم.
اسمش دختر همسایه میناست و در تعجبم چرا تا الان از وجود چنین موجود آزاردهنده‌ای خبر نداشتم. موهای کوتاهش رو خرگوشی بسته بود. آب دماغش هم آویزون بود و هی با آستینش پاکش می‌کرد.
من و مینا روی پله‌ها نشستیم و به حرف‌هاشون گوش ‌دادیم. بیشتر در مورد بوگندو و چندش بودن مردها حرف می‌زدن. یک جا خانم چویی نخودی خندید و صداش رو پایین آورد، چون داشت در مورد پشم‌های زیربغل و تخم‌های آویزون شوهرش حرف زد.
بقیه‌ی حرف‌هاشون رو نمی‌نویسم، چون به نظرم یک جور خشونت علیه مردان محسوب می‌شد. به خصوص اونجایی که خانم چویی با حرص گفت دلم می‌خواد یه شب که خوابه، تخمای زشتشو ببرم. هیچوقت نباید با این آدم سطح پایین ازدواج می‌کردم."
من هم سریع گوش‌های مینا رو گرفتم تا این حمله‌ی ناجوانمردانه به پدرش رو نشنوه و با خودم به اتاق بردم و سعی کردم اون و هیتلر رو آشتی بدم.
هر چند مینا موهای هیتلر رو کشید و هیتلر هم عصبانی و باقی مونده‌ی عروسکش رو گاز گرفت. متاسفانه صلح برقرار نشد.

6 می
توی راه مدرسه، تخم‎جنِ نحس رو با جیمین توی کوچه باریکه دیدم. جایی که آخرین بار با جیمین دعوام شده بود، جایی که وقتی هشت سالمون بود، اولین بار جاسوئیچی دایناسوری از جیمین کادو گرفتم و کلی از اون کوچه باریکه با هم خاطره داریم.
داشتن همو می‌بوسیدن و دست تخم‌جن، روی خشتک جیمین بود.
هر چند که تا من رو دیدن هُل شدن و بوسه‌اشون مالید. من هم اصلاً به روی خودم نیاوردم و با بی‌اعتنایی به کار زشتی که انجام می‌دادن راهم رو کشیدم و رفتم.
تف به این زندگی. ببین با جوجه‌ی من چیکار کرده.

7 می
بابا از سر کار زود برگشت و دوباره، کلی وسایل الکتریکی آورد و وسط اتاق پهن کرد. اما برخلاف دفعه‌ی قبل مامان ازش استقبال نکرد و در عوض سرش فریاد کشید که این آت و آشغال‌ها چیه باز جمع کردی آوردی.
بابا هم عصبی شد و بهش گفت "به تو مربوط نیست زنیکه."
مامان گفت "تو یه مرد بوگندوی احمقی." با اینکه با بعضی از کارهای مامانم موافق نیستم اما با این جمله موافقم. شاید اگر بابا یکم بیشتر به خودش می‌رسید و کمتر، جلوی مبل لم می‌داد و آبجو می‌خورد، یا گره‌ی کراواتش رو درست می‌بست و بیشتر به خودش عطر می‌زد، مامان هم بیشتر دوستش داشت.
چهارساعت تمام نشسته بود و دل و روده‌ی تمام وسایل رو بیرون ریخت. مامان هم اعصابش بهم ریخت، لباس پوشید و بیرون رفت؛ هر چند مطمئن نیستم کجا!
من هم پیش بابا نشستم و سعی کردم، یاد بگیرم چطوری باید وسایل الکتریکی رو سر هم کنم. هیتلر کنارم دراز کشید و فکر کنم صدای خروس خانم پارک رو در می‌آورد. شاید این سگ بالاخره استعدادی هم داشته باشه.
بابا اصلاً بلد نیست وسایل رو سر هم کنه. هی زیر لب به خودش می‌گفت بی‌عرضه.



8 می
دفتر برنامه‌ریزی جدیدی خریدم. چون قصد دارم از امروز کاملاً حساب شده عمل کنم.
بخشی از برنامه‌ام:
- خریدن یک بسته شکلات کیندر
- خوندن روزی دوساعت ریاضی
- خوندن روزی هشت ساعت درس
- آشتی کردن با آقای خرگوشی
- هشدار مجدد به جیمین در مورد تخم‌جن
- رنگ زدن اتاق
- شروع کتاب جدید
- ارسال ایمیل برای شرکت در دوره‌ی آنلاین آموزش عرفان و فلسفه به نوجوانان
- فرستادن شعر جدید به دفتر مجله‌ی جوانان پیشرو
خیلی خوابم میاد. بقیه‌اش رو بعداً می‌نویسم.
9 می
تصمیم گرفتم فرصت دوباره‌ای به جیمین بدم، ولی به جای اینکه در مورد اون موجود اضافی بهش هشدار بدم از راهِ بهتری وارد بشم. شعری که برای جیمین سرودم رو برای اینکه آشتی کنیم، روی یک کارت پستال می‌نویسم و براش می‌فرستم.

یونگی کارت‌پستالی که عکس دایناسور سبزی که روی سرش یک جوجه نشسته بود و می‌خندید رو از لوازم‌التحریر سر کوچه‌اشون خرید. شعری که گفته بود رو نوشت و ه قلب تیر خورده و خونینی هم پایین اسمش کشید. دلش می‌خواست جیمین رو تحث تاثیر قرار بده.

۱۰ می
جیمین امروز توی مدرسه، یهو جلو اومد و اونقدر محکم بغلم کرد که احساس کردم هر لحظه ممکنه استخون‌هام خرد بشه.
کیم تخم‌جن با چشم‌های سگی نمکی، گوشه‌ای ایستاده بود و مثل لاشخوری که طعمه‌اش رو، یکی دیگه خورده به من نگاه می‌کرد. جیمین گونه‌ام رو بوسید و گفت این بهترین شعری بوده که توی عمرش خونده، و حتی تصمیم داره روی تیشرتش چاپ کنه تا همیشه در خاطرش بمونه.
هر چند نمی‌دونم چون جیمین اصلاً اهل خوندن شعر و کتاب نیست، فکر کرد بهترین شعره یا واقعاً همینطور بود.
ما فعلاً آشتی کردیم و من فهمیدم این بهترین راه برای حرص دادن تخم‌جنه.

۱۱ می
این نامجون خیلی آدم درست و حسابی هست. درسته عشق زندگیم رو، شکلات خرگوشیم رو از من دزدید. ولی پسر، واقعاً چیزهایی حالیشه. امروز یک ساعت تمام در مورد تاریخ اختراع اولین خودکار، توی مراسم گرامی‌داشت صاحبِ مرده‌ی مدرسه، آقای جئون حرف زد. آدم کف می‌کرد از این همه سواد و علمی که این بشر داره.
من خیلی نتونستم روی صحبت‌هاش دقیق بشم، چون شب قبل تا نزدیک‌های صبح بیدار بودم و تکالیفم رو می‌نوشتم؛ برای همین وسط حرف‌هاش در حال چرت زدن بودم.
نامجون وقتی داشت از پله‌ها پایین می‌اومد، با سر زمین خورد و اسباب خنده‌ی بقیه شد، من هم نزدیک بود قهقهه بزنم ولی چون جونگکوک کنارم نشسته و همچنان باهام سرسنگین بود، مجبور بودم گوشه‌ی لبم رو گاز بگیرم تا نخندم. بالاخره معلوم شد این پسر عینک کائوچویی اونقدر هم همه چیز تموم نیست و دست‌وپاچلفتی و کمی چلمنگه.
راستی این آقای جئون صاحب مدرسه، فامیل دور جونگکوک ایناست. تازه فهمیدم خانواده‌ی جئون، سیاسی هستن و آدم‌های مهمی محسوب می‌شن.

۱۲ می
مامانم تصمیم گرفته دوباره سر کار بره. من هم کاملاً از تصمیمش حمایت کردم، چون عقیده دارم زن‌ها باید مستقل و قوی باشن. برای همین چند روزه سر صبح سوار ماشین آقای لی می‌شه تا با هم به دنبال کار بگردن. بالاخره هر چی نباشه، آقای لی توی شرکتی که بابا کار می‌کنه پست و مقامی داره و می‌تونه راحت‌تر برای مامان کار جور کنه. واقعاً این آقای لی چه مرد مهربونیه. بابا امروز از حرصش پشت پنجره ایستاده بود و مثل خوکی زخمی، هوف هوف می‌کرد و زیرلب به آقای لی فحش می‌داد. فکر کنم به موفقیت و جایگاه آقای لی حسودی میکنه.

وقتی یونگی نیمه‌شب از خواب بیدار شد تا دستشویی بره، پدرش رو دید که روی مبل نشسته و تند و تند روی صفحه‌ی موبایلش می‌کوبه. چندین بار دیگه هم دیده بود که شب‌ها نمی‌خوابه و با گوشی کار می‌کنه. جلو رفت و پرسید "بابا چرا نخوابیدی؟" اما پدرش انگار که جن دیده باشه ترسید و با بدخلقی گفت داره کار می‌کنه و فردا باید پروژه‌ی مهمی رو تحویل بده.
یونگی وقتی روی توالت نشسته بود، به این فکر کرد که شغل‌ بزرگ‌ترها واقعاً سخته. انجام دادن پروژه اون هم با گوشی و نیمه‌شب کار راحتی نیست.

۱۳ می
هیتلر داغون و زخمی به خونه برگشت. قلبم با دیدن دست و پای گاز گرفته شده‌اش داشت از جا کنده می‌شد. اگه بفهمم کی این کار رو کرده زنده‌اش نمیذارم.
مامان‌بزرگ کمک کرد تا به دامپزشکی ببریم. دکتر گفت که احتمالاً هیتلر با حیوون دیگه‌ای درگیر شده و احتمال داد جای گاز سگ کوچیک‌تر از خودش باشه. گفت این سگ اصلاً جرئت‌‌ و اعتماد به نفس نداره و توصیه کرد تا باهاش بیشتر بازی کنیم و کتابی به قیمت خیلی بالا، با عنوان "آموزش جرئت‌مندی به سگ‌های دلبندمان" بهمون انداخت.
آخر شب وقتی مامان‌بزرگ، رسید هزینه‌ی دامپزشکی رو نشون بابا داد نزدیک بود از عصبانیت دیوانه بشه. می‌خواست هیتلر رو همونطوری علیل و ذلیل از خونه پرت کنه بیرون.

۱۴ می
معلوم شد کی این بلا رو سر هیتلر آورد. امروز برای خرید نودل با هیتلر بیرون رفته بودم که تخم‌جن رو با یک سگ پاکوتاه توی محله‌امون دیدم، غلط نکنم اومده بود تا جیمین رو ببینه. هیتلر تا اون سگه رو دید از ترس پشت من قایم شد. توله‌سگ چنان واق واق می‌کرد که به هیچ وجه به هیکل ریزه میزه‌اش نمی‌اومد چنین شیطانی باشه. تهیونگ هم جلو اومد و با پوزخند زشتش بهش گفت "تانی تانی آروم باش. ما با بیچاره‌ها کاری نداریم." توله سگ کوتوله با اون موهای سیخ سیخیه قهوه‌ای و چشم‌های شبیه به صاحبش که انگار ارث پدرش رو ما خوردیم، جوری به آدم نگاه می‌کرد که درجا می‌خواستی بشاشی تو خودت.
بهش گفتم که باید سگش رو ادب کنه چون هیتلر رو گاز گرفته و اذیت کرده؛ همچنین آسیب جبران‌ناپذیری به روحیه‌‌اش زده و در حال حاضر دچار استرس پس از آسیب، پنیک و اضطراب اجتماعی شده. اما اون خندید و توله‌سگ کوتوله‌اش رو بغل کرد و بهش گفت "آفرین تانی."
آخه این چجور سگیه که سگ دیگه رو گاز می‌گیره. واقعاً تربیت خانوادگی مهمه، این بشر نه خودش تربیت داره نه سگش.
هر چند قبول دارم که هیتلر هم بی‌عرضه‌ست.

یونگی توی فروشگاه چشمش به شکلات‌های کیندر افتاد. همونطور که توی برنامه‌اش بود قصد داشت یکی از اون‌ها رو بخره. ولی وقتی موقع حساب کردن شد، پولی که توی جیبش بود فقط به اندازه‌ی نودل بود نه شکلات. فروشنده گفت که "بهتره یه شکلات ارزونتر و وطنی برداری. اینطوری به تولید کشور هم کمک می‌کنی و بچه‌های این دوره زمونه اصلاً روحیه‌ی وطن‌پرستی ندارن و اکثرشون دوست دارن چیزهای خارجی بخورن."
فروشنده اینقدر حرف زد تا یونگی با ناراحتی شکلات رو سرجاش گذاشت.

۱۵ می
بعد از چند روز سخت و طاقت‌فرسا، جونگکوک بالاخره باهام حرف زد. موهاش رو جلوی پیشونیش ریخته بود و خیلی خجالتی به نظر می‌اومد. کنارم ایستاد و گفت "تو دوستِ مهربونی هستی، دلم می‌خواد دوباره با هم حرف بزنیم." آه، کاش می‌تونستم از برق چشم‌های گرد و قشنگش شعری بگم. دلم می‌خواست می‌تونستم بپرم بغلش و همون لحظه بوسش کنم. اون برای آشتی بهم آبنبات داد. هوسوک هم که داشت زاغ سیاه ما رو چوب می‌زد، روی میز معلم نشسته بود و کاغذی که لوله کرده بود رو تف‌مالی می‌کرد، داد کشید و گفت "بهتره آبنبات خودشو براش لیس بزنی."
این پفیوز یک ذره ادب سرش نمی‌شه. شکلات خرگوشی ساده‌دلم گوش‌هاش از خجالت قرمز شد.
بهم گفت که دوست داره باهم دوست باشیم و کدورت‌ها رو کنار بذاریم و فراموش کنیم. من هم قبول کردم و بلافاصله برگشتم سر جام.

۱۶ می
-

۱۷ می
اوضاع بین من و جونگکوک خوبه. به این پذیرش رسیدم که اون مال من نیست و با نامجون خیلی خوشحاله. هر چند که هر شب پای تخت زانو میزنم و دعا می‌کنم که یه بلایی سر نامجون بیاد تا من بتونم با جونگکوک باشم.
امشب مامان خونه بود و برای ما، غذای انگلیسی درست کرد که اسمش رو یادم نمیاد ولی چیز افتضاحی بود.

۱۸ می
هیتلر حالش بهتر شده ولی فکر می‌کنم دچار اضطراب اجتمایی و پنیک هست. باید روانشناس براش پیدا کنم، اینطوری ادامه پیدا کنه دیگه حتی پاش رو هم از خونه بیرون نمی‌ذاره.
بابا هنوز چشم دیدن هیتلر رو نداره. به خاطر هزینه‌هایی که این مدت روی دستمون گذاشته، حسابی اعصابش بهم ریخته.
چند صفحه از کتاب"آموزش جرئت مندی به سگ‌های دلبندمان" رو براش خوندم. عالی بود. صفحه‌ی اول تموم نشده خوابش برد.

۱۹ می
سالروز ولادت بودا نزدیکه. مدرسه ازمون خواسته حسابی توی این روز فعال باشیم و به تزئینات مدرسه کمک کنیم. به آقای پارک گفتم با این که من بودایی نیستم ولی به سنت‌ها احترام میذارم. اون هم بهم چشم غره‌ رفت و گفت لازم نیست بدونه که مذهبم چیه، فقط روی بودا تمرکز کنم.

۲۰ می
جیمین اومده خونمون تا شعارهای نورانی و زندگی‌بخشِ بودا رو روی مقوا بنویسیم. الان توی اتاق شمع معطر روشن کردیم و جیمین با قاشق میزنه به ته قابلمه و من مثل راهب‌ها جلوی مجسمه‌ی بودا زانو زدم و دعا می‌خونم. می‌خواستم تا یادم نرفته توی دفترم بنویسم. دیگه میرم به ادامه‌ی مراسم برسم.
بعداً نوشت: حین بازی راهب و بودا، یکی از  شمع‌ها از روی میز، روی روتختیم افتاد. یهو کل روتختیِ بتمنم آتیش گرفت. از وحشت نمی‌دونستیم چیکار کنیم. نزدیک بود کل خونه به آتیش کشیده بشه؛ اما خوشبختانه تلفات زیادی نداشتیم، فقط روتختی محبوبم و بالشم سوخت، به اضافه‌ی نصف موهای من و جیمین. 
بابا اصلاً متوجه نشد. چون داشت آبجو می‌خورد و سریال می‌دید. وقتی من و جیمین رو با سر و صورت سیاه دید گفت "به جای سیاه کردن خودتون درس بخونید تا در آینده مثل من نشید."
فکر می‌کنم بودا، بهش برخورد و این نشونه‌ای برای ما بود تا دیگه این بازی رو نکنیم. جیمین توی یکی از دعاهاش از بودا خواست تا مادر و پدرش زودتر به مسافرت برن تا اون و تهیونگ بتونن با هم بخوابن.
به نظرم برای با هم خوابیدن نیاز نیست حتما مادر و پدرش به مسافرت برن. من و جیمین هم بعضی شب‌ها روی تخت، با هم می‌خوابیم. نمی‌دونم چرا همچین دعایی کرد.
خیلی بعداً نوشت:  جیمین خوابیده و هیتلر هم کنارش خرو پف می‌کنه. هنوز نصف شعارها مونده. ساعت سه نصفه شبه و چشم‌هام می‌سوزه.

۲۱ می
به خاطر شرایط اسف‌بار موهامون، مجبور شدیم هر دو به آرایشگاه بریم و اون ها رو کوتاه کنیم. موهای من نسبت به جیمین کمتر سوخته بود برای همین بلندتر موند.
شعارها رو رسوندیم به مدرسه.



۲۲ می
چند تا راهب به مدرسه‌امون اومدن تا ما رو در برگزاری مراسم همراهی کنن. همه‌ی راهب‌ها، سر یک دست طاس و بدون مویی همراه با ردای نارنجی رنگی داشتن. بابا می‌گه راهب‌ها دقیقاً مثال بارز شرقی‌های بی‌احساس و مجسمه شکلن که خودشون رو وقف چیزهای نامعلوم و چندتا مجسمه، عود و فردی معلوم‌الحال به اسم بودا کردن. لازم به ذکره که بابا می‌گفت وقتی جوون بود توی خط مقدمِ مقابله با افکار بودایی، می‌جنگیده و یک جور انقلابی محسوب می‌شه. هر چند من چیزی نه توی کتاب‌ها و روزنامه‌ها و نه توی وبلاگ‌ها در مورد چنین جنبشی پیدا نکردم. مامان بزرگ گفت که بابا این‌ها رو از خودش درآورده چون از بچگی آرزو داشت انقلابی باشه؛ اما هیچوقت عرضه‌ی چنین کاری رو نداشت.
بعد از اتمام مراسم از یکی از راهب‌ها پرسیدم آیا به نیروانا رسیده یا نه. تنها نگاه سردی به من انداخت؛ اما جوابی نداد. شاید من هم روزی موهام رو تراشیدم و خودم رو وقف خدمت به بودا کردم. احساس می‌کنم پتانسیل رسیدن به نیروانا رو دارم. احتمالاً اینطوری من اولین کسی در خانواده می‌شم که تغییر مذهب داده. هنوز برام آسون نیست بعد از سیزده سال با مسیح احساس راحتی کنم.
مراسم به خوبی برگزار شد ولی قبل از تموم شدنش، تهیونگ و هوسوک از قصد روی ردای یکی از راهب‌ها پا گذاشتن تا ببینن آیا واقعا اون زیر لختن یا شورتی هم دارن.
راهب لخت بود.
هر دو رو موقتاً اخراج کردن.

۲۳ می
باید اعلام کنم که بنده دیگه باکره نیستم. جزئیاتش بماند برای بعد؛ اما کیف داد.

۲۴ می
دیروز اینقدر خسته بودم که چیزی ننوشتم. تمام روز رو خوابیدم و کلوچه خوردم و یکمی با هیتلر بازی کردم. مامان تو یه دفتر به عنوان منشی مشغول به کار شده.  هر روز صبح آقای لی دنبالش میاد و با هم به سرکار میرن. نمی‌دونم چرا بابام این کار رو نمی‌کنه. کم کم از آقای لی داره بدم میاد.

۲۵ می
کوتاه اما واقعی: جونگکوک با نامجون بهم زد.
دارم از خوشحالی بال در میارم.

۲۶ می
جونگکوک فهمیده بود که نامجون یکی دیگه رو به نمایشگاه دعوت کرده، برای همین هر چی بینشون بوده رو تموم کرده. می‌دونستم آقای خرگوشی خیلی روحیه‌ی حساس و لطیفی داره و بالاخره نامجون دلش رو شکست. دو روزه پکر و گرفته‌ست، از کلاس بیرون نمیره و خیلی با کسی حرف نمی‌زنه. سعی کردم حسود و از خدا خواسته به نظر نیام. ولی وقتی با داشتم از خوشحالی پاره می‌شدم.
امروز کیم تخم جن، یه بسته‌ی کوچیک گذاشت روی میزم و گفت نیازت می‌شه. نفهمیدم چیه. ولی چون دیدم چندتا از بچه‌های کلاس با دیدنش پچ پچ کردن و خندیدن بلافاصله توی کیفم انداختمش.
وقتی خونه رسیدم بازش کردم. یه چیز پلاستیکی و دایره‌ای شکل بود که وقتی کشیدمش دراز شد.
یا حضرت مسیح و دوستان، بلافاصله گذاشتم توی جاش و توی کشوم قایم کردم.
قبلا یکی شبیه به این تو اتاق مامان و بابا پیدا کردم.
تخم‌جنِ عوضی.



۲۷ می
تخم جن بهم چشمک زد و گفت استفاده‌اش کردم یا نه. منم بهش گفتم بره پی کارش. ولی اون خندید و گفت می‌دونه که باکره‌ام و حتی تا حالا به خودم دست هم نزدم. و عرضه‌ی همچین کاری ندارم.
من سرش فریاد کشیدم که خودم رو فقط وقف عشق زندگیم می‌کنم.

۲۸ می
امروز دوباره اون رو بیرون آوردم. بوی توت‌فرنگی می‌داد. مطمئن نیستم چرا همچین بوی خوبی میده یا چه نیازیه. برای خودم امتحانش کردم. ولی نگرانم کرده. نسبت به چیزی که من دارم به نظر بزرگتر میاد و اصلا کلش رو نپوشونده بود هیچ، اضافه هم اومد.
بهتره با یک متخصص مشورت کنم.



۲۹ می
بالاخره پیش متخصص رفتم‌. گفتم که من در مورد سایزم نگرانم، آیا ورزش یا قرصی هست که کمک کنه ورزیده‌تر و بزرگتر بشه. بهم گفت باید حتماً من رو معاینه کنه. یکمی خجالت می‌کشیدم ولی توی وبلاگی خونده بودم اینجور مسائل اصلاً چیز بدی نیست و نوجوون‌ها باید در موردش راحت باشن. برای همین بلافاصله شلوارم رو پایین کشیدم تا نشون بدم دل و جرئتم زیادیه. دکتر اول یکمی خندید و بعد گفت "روی تخت دراز بکش آقا کوچولو." خداروشکر هنوز شورتم رو پایین نکشیده بودم بنابراین با شلوار تا نیمه روی تخت دراز کشیدم. وقتی دکتر بهم دست زد، سعی کردم نشون ندم که خجالت کشیدم. هر چند مطمئن نیستم چرا فقط دستش رو روی عضو من بالا و پایین می‌کرد. چون تا حالا نشنیده بودم اینطوری معاینه کنن، ممکنه این روش نوین معاینه باشه؟
آخرش هم بهم گفت لباسم رو بپوشم و لپم رو کشید و گفت "همه‌ی سایزها یکی نیست. سایز تو سایز گوگولی و کوچولوییه. اگه خواستی باز هم بیا پیشم."
از اونجا با عجله بیرون زدم. مردک منحرف.

۳۰ می
امروز شلوار خیلی تنگ به جز اونیفرم مدرسه پوشیدم. جونگکوک به من گفت که به نظرش شلوارم اصلاً مناسب مدرسه نیست ولی من فکر کردم که منظورش چیز دیگه‌ست. همش به خشتکم خیره شده بود. آه فکرش هم مور مورم می‌کنه.


۳۱ می
باید اعلام کنم که بنده دیگه باکره نیستم. جزئیاتش بماند برای بعد؛ اما کیف داد.

امروز مربی بهداشتمون آقای سونگ، در مورد بهداشت جنسی با ما صحبت کرد. بهمون گفت از اونجایی که ما در حال بلوغ هستیم، ممکنه دلمون بخواد اکتشافاتی در مورد بدن خودمون داشته باشیم ولی حواسمون باشه که اگر کسی به خودش دست بزنه - آقای سونگ اینجا با انگشت به پایین تنه‌اش اشاره کرد - بیضه‌هاش باد می‌کنه و می‌ترکه. بچه‌های کلاس هووو کشیدن، بعضی‌ها ترسیدن و قیافه‌هاشون توی هم رفت. آقای سونگ می‌گفت که این کارِ بدیه که البته بین نوجوون‌ها خیلی رایجه.
ولی تخم‌جن وسط حرفش پرید و بدون اجازه گفت  "برادرم دکتره و به من گفته اینکه بیضه‌ها باد می‌کنن دروغه. تازه من خودم زیاد به تخمام دست..." نتونست حرفش رو کامل بزنه. چون آقای پارک که کنار آقای سونگ ایستاده بود، در کسری از ثانیه صورتش مثل توپ فوتبال قرمز شد، سریع به سمت تخم‌جن خیز برداشت و یک پس گردنی بهش زد. بعد هم گوشش رو پیچوند و کشون کشون از کلاس بیرون بردش. آقای سونگ دوباره شروع به توضیح دادن کرد که حواستون باشه اگر به خودتون دست بزنید در آینده هیچکدومتون نمی‌تونید بچه‌دار بشید.
موقع به خونه برگشتن، جیمین و تخم‌جن پشت سرم می‌اومدن و تو گوش هم پچ پچ می‌کردن ولی من نمی‌خواستم بهشون توجهی کنم. توی کوچه باریکه جیمین گفت به حرف‌های آقای سونگ اهمیتی ندم چون تهیونگ گفته که این‌ها چرت محضه. من هم سریع گفتم که خودم می‌دونم چی درسته و چی غلطه. حرف‌های آقای سونگ هیچ اساس علمی نداره و نیازی نیست از آدم بی‌سوادی مثل تخم‌جن برام نقل قول کنه.
تخم‌جن هم با بیخیالی، آبنبات گوشه‌ی لبش گذاشته بود و دست دور گردن جیمین انداخت و گفت "دارم می‌میرم ببینم طعم آبنبات خودت چطوریه."
جیمین هم خندید و خودش رو براش لوس کرد. یکهو لب‌هاش رو غنچه کرد و شروع به جیک جیک کردن، کرد. پناه بر خدا. چه اتفاقی داره میفته. جیمین تا چند وقت پیش به خاطر اینکه پوست گوشه‌ی ناخنش کنده شده بود مثل ابر بهار گریه کرد، ولی حالا انگار که دیگه نمی‌شناسمش.
تخم‌جن پیشنهاد داد برای اینکه بیشتر بهم حال بده، از تف استفاده کنم یا بگردم ببینم توی وسایل پدر و مادرم چیزی پیدا می‌کنم یا نه. گفت روش نوشته روان‌کننده و احتمالاً طعم و بوهای مختلفی باید داشته باشه. اگر ندارم هم می‌تونه بهم با توجه به روحیات لطیفم روان‌کننده با بوی توت‌فرنگی یا گل‌های بهاری قرض بده هرچند خودش هیچوقت این چیزها رو استفاده نمی‌کنه چون مردان کلاسیک به توان خودشون استوارن.
این پسر کریه، بی‌ادب، گستاخ و منحرفه. دیگه حتی نمی‌خوام یک کلمه هم باهاش صحبت کنه.

Little Diaries | YoonKook | S01Where stories live. Discover now