کیفش رو با عجله گوشهی اتاق رها کرد. جوراب سفید رنگش رو که دقیقاً دو سال و یک روز پیش اولین بار اون رو پوشید، و لنگهی چپش رو که از چندجا، سوراخ شده و مادرش با نخ مشکی دوخته بود - چون توی خونه، نخ سفید نداشتن - با لنگهی راست یکی کرد و مثل گولهی برف به کناری انداخت. دفتر مشکی رنگی که به تازگی خریده بود رو به همراه خودکارش به دست گرفت. دوباره تصمیم داشت تا خاطرات روزانهاش رو بنویسه.1 مارس
امروز روز اول مدرسه بود. بابا برام یک کیف سبزِ لجنی خریده که دو برابر خودمه. چون قیمت خوبی داشت فروشندهی کله کدویی اون رو به ما انداخت. وقتی به من لبخند میزد و میگفت "این کیف خیلی بهت میاد"، دستی به سرم کشید و دوباره گفت "چه صورت گرد و کوچولوی بامزهای داری." از اینکه آدمها مدام به این موضوع اشاره میکنن خوشم نمیاد. دفتر خاطرات عزیز میخوای بدونی من چه شکلیام؟ خیلی خب بذار بهت بگم: آره صورت گردی دارم که بابا میگه شبیه به صورت آلبرتِ خدا بیامرزه. آلبرت گربهی سیاهمون بود که درست یک ساعت بعد از اینکه به دنیا اومدم، زیر ماشین رفت و مرد. مامانبزرگ، تا مدتها فکر میکرد من نحسم و پاقدمم شومه. بینی گردی دارم که مامانم خیلی ازش خوشش میاد، همیشه وقتی میخواد لوسم کنه، نوک بینیام رو میکشه و میگه "پسرکوچولوی نازِ من." چشمهام به پدرم رفته و مثل اکثر شرقیها خیلی درشت نیستن. قصد دارم اگر روزی خوانندهی درست و حسابی شدم، برم پلک دوم بذارم. چند تار مژه هم دارم که چیز قابل عرضی در موردشون نیست. موهام مشکی و پرپشته مثل بابابزرگِ ندیدهی خدا بیامرزم. شنیدم که حسابی مو داشته، یعنی نه فقط سرش همه جاش؛ حتی اونجاهاش. مامانبزرگ میگفت بابابزرگ به زدن موهای زائد اعتقادی نداشته، چون فکر میکرده اینطوری ابهتش زیر سوال میره، برای همین میشد با موهای "همون جاش"، یک کلاهگیس درست کرد. این حرف رو وقتی شنیدم که روزی مامانبزرگ با خانمِ پیری که همسایه و دوستشه صحبت میکرد. هیکلمم بد نیست ولی مامانبزرگ میگه باید بیشتر غذا بخورم تا حسابی چاقوچله و قوی بشم، اینطوری میتونم توی مدرسه از پس خودم بربیام. قدم هم، خب... مامان میگه من هنوز در حال رشدم و نگران نباشم، چون قراره پسر خیلی قدبلندی بشم. این منم دفتر خاطرات؛ مین یونگی.
امیدوارم هر چه زودتر کیفِ سبزِ لجنی پاره بشه. نمیتونم تحملش کنم.
چندتا بچه پولدارِ جدید، توی کلاسمون داریم که اونیفرم مدرسه به تن نمیکنن، در عوض مثل آدمهای بدکاره لباس میپوشن. یکیشون که انگار سردستهاشونه، دور گردنش زنجیر زرد رنگی انداخته بود و پیراهن هاوایی گلداری با سه دکمهی باز به تن داشت. بقیه میگفتن زنجیرش طلاست ولی من باور نکردم؛ به نظرم بدل میاومد. از قیافهاش خوشم نیومد، دوتا چشم کشیده و نه چندان کوچیک داره و نگاهش منو یاد سگِ دیوانهی همسایهامون میاندازه، یک بینی تیز و تا حدی استخونی ولی خوشتراش روی صورتشه و لبهایی که انحنای اونها وقتی میخنده شبیه به موج دریا میشه. موهاش جوری بود که انگار اول صبح بیدار شده و دور اونها رو بیگودی پیچیده تا حالت بگیرن. سرش نسبت به بدنِ لاغر و درازش، کوچیکتر به نظر میاد و به طور کلی با اون تیپ جلف و اخم مسخرهاش، مضحک به نظر میرسید. چندتا میمونِ دستآموز هم دورش بودن که فعلاً، نمیخوام خودم رو با نوشتن در موردشون خسته کنم.
![](https://img.wattpad.com/cover/348084543-288-k691975.jpg)
YOU ARE READING
Little Diaries | YoonKook | S01
FanfictionCompleted مینی ناول فصل اول یونگی، پسری سیزده سال و هشت ماههست که فکر میکنه نوجوونی تنها و روشنفکره که دیگران، اون رو درک نمیکنن. پس شما هم برای خوندن خاطرات روزانهاش، تبدیل به نوجوونی سیزده ساله بشید، از دنیای بزرگسالی فاصله بگیرید، و برای دقا...