part 30

315 56 130
                                    

لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.

زمان خیلی سریع تر از چیزی انتظارن داشتن سپری میشد. هرسه درعین حالیکه مشغول کارهای خودشون بودن، سعی میکردن از این اقامت نهایت لذت و استفاده رو ببرن.

همین باعث شده بود، حال هرسه تاشون کلی خوب بشه و از اون چیزهایی که پشت سر گذاشتن به خوبی عبور کنن.

تنها چیزی که این وسط ژان رو اذیت میکرد دلتنگیش برای ییبو بود. رابطه اش با ییبو روز به روز بهتر میشد و حتی میتونست بگه، عمق احساساتشون از اون یک ماهی که باهم بودن هم بیشتر شده بود.

ییبو خیلی اصرار میکرد تا بیاد و حتی برای یک روز ژان رو ببینه ولی ژان خیلی سفت و سخت مخالفت میکرد. مطمئن بود این برای رابطه اشون لازمه و خب ییبو واقعا از پس وقتایی که ژان شدیدا لجباز میشد برنمیومد.

( با وجود اینکه دلتنگی با تمام وجود بهم فشار میورد، ولی نمیتونستم اجازه بدم این بار هم احساسات بهمون آسیب بزنه. اولین چیزی که وجود داشت این بود که ما باید یاد میگرفتیم قدر تک تک لحظه های باهم بودنمون رو بدونیم. نه فقط لحظه هایی که توش خوشحالیم، بلکه لحظه هایی که دعوا میکنیم، ناراحت میشیم یا حتی از هم دیگه دلخور میشیم. باید قدر همه این هارو دونست چون تک تکشون جز لاینفک یک رابطه سالمه. توی یک رابطه سالم همه چی به خوشی و لذت ختم نمیشه، چون درست مثل زندگی بالا و پایین داره. ولی نکته اش اینجاست که توی تمام این مدت، ما نباید دست های همدیگه رو رها کنیم. چون این عشق ارزش تلاش و جنگیدن رو داره. دومین چیزی که دقیقا به اندازه اولی مهم بود، این بود که ییبو دست از سرزنش کردن خودش برداره. ییبو باید میفهمید که گذشته تموم شده و حالا که بهش یک شانس دوباره دادم بهتره ازش درست استفاده کنه و با یادآوری گذشته، اول خودش و بعد من رو عذاب نده. و آخرین چیز این بود که من باید تمام غم و کینه توی قلبم رو از ییبو و پدرش، پاک میکردم تا بتونم با خوشحالی کنارش بمونم. حتی شاید با پدرش هم رابطه خوبی برقرار کنم. به هرحال هرآدمی میتونه اشتباه کنه و خب فکر میکنم دادن یک شانس دوباره به کسی که فهمیده اشتباه کرده و واقعا پشیمونه، اشتباه نباشه.)

بلاخره چیزی تا پایان اون یک سال دوری و انتظار نمونده بود و ژان و ییبو هردوشون برای وقتی که دوباره همدیگه رو ببینن لحظه شماری میکردن.

مشغول جمع کردن وسایلش بود تا بلاخره بعد از یک سال، به کشورش و کنار ییبو برگرده. میدونست چیزهای زیادی انتظارش رو میکشه، از جمله شرکت و پدرش ولی خب ژان الان با ژان یک سال پیش خیلی فرق میکرد.

قوی تر شده بود، عاقل تر شده بود و بهتر میتونست با مسائل و مشکلات کنار بیاد.

با زنگ خوردن گوشیش، دست از جمع کردن وسایلش کشید موبایلش رو برداشت. نگاهی به اسم تماس گیرنده انداخت و با دیدن اسم روی صفحه، ابروهاش از تعجب بالا رفت. با تردید تماس رو جواب داد.

Need For SpeedWhere stories live. Discover now