سریع به طرف ژان رفت و بازوهاش رو گرفت. همونطور که تکون میداد با صدای بلند گفت:

جکسون: ژان...ژان نفس بکش...نکته واقعا سکته کردی‌...نه ژان نه....نمیذارم اینطوری ترکمون کنی...نگران نباش با تنفس دهان به دهان نجاتت میدم

دستاشو دو طرف صورتش گذاشت و جلوتر رفت که لب هاش رو به لب های ژان برسونه، ژان بلاخره با این حرکت جکسون به خودش اومد و وحشت زده عقب رفت. دستش رو روی دهن خودش گذاشت و به جکسون نگاه کرد.

جکسون پوزخند شیطونی زد.

جکسون: این به اون دفعه که این بلارو سر من آوردی در....

لی سری تکون داد و به طرف ژان اومد.

لی: ژان ....

ژان به طرف لی چرخید و همون موقع توی آغوش گرم و مهربونش فرو رفت. لی دست هاش رو محکم دور دی دی عزیزش پیچید و عطر تنش رو که با بوی رنگ ترکیب شده بود نفس کشید.

باید اعتراف میکرد به طرز وحشتناکی دلش براش تنگ شده و خودش هم نمیدونه چطور این مدت دووم آورده.

لی: خیلی دلم واست تنگ شده بود ژان....بدون تو زندگی خیلی بی روحه

جکسون: هی گه...پس من چی؟؟ حضور من کلا به چشم نمیاد؟

لی: نه

جکسون: گهههه چطور میتونی این حرف رو بزنی؟؟

ژان که بلاخره از شوک دراومده بود، دست هاش رو محکم دور لی پیچید و سرش رو توی گردنش فرو کرد.

+ لی گه

لی: جانم ژان...دیگه تنها نیستی...گفته بودم هیچ وقت نمیذاریم تنها بمونی...

جکسون با حس اینکه داره بهش بی توجهی میشه، غرغری کرد و به بغل دونفرشون پیوست. خودشم با دلتنگی زیاد، ژان رو بغل کرد و موهاشو بوسید.

جکسون: پسره احمق کلی دلتنگ دیوونه بازیات بودیم

ژان با لبخند ازشون جدا شد و بهشون نگاه کرد.

+ اخه چطوری؟؟ اومدید بمونید؟؟

جکسون: بله اقا...به خاطر تو کار و زندگی رو تعطیل کردیم، هلک و هلک پاشدیم اومدیم اینجا پیش جنابعالی که تنها نباشی

+ واقعا لی گه؟

جکسون: هی یعنی فکر میکنی دروغ میگم؟

لی: دروغ میگه....جکسون یه دوره حرفه ای آشپزی شرکت کرده، منم اومدم خودم روی پروژه ای که اینجا داشتیم نظارت کنم

ژان با لبخندی که حتی از چند لحظه قبل از بزرگ تر و پر رنگ تر شده بود، دوباره محکم بغلشون کرد.

+ باورم نمیشه که اینجایید...خیلی خوشحالم

جکسون: حالا که خوشحالی زنگ بزن ۱ پیتزا رو بکن ۳ تا ک مردم از گشنگی

Need For SpeedDove le storie prendono vita. Scoprilo ora