_ چقدر وقت میخوای؟

+ برای اینکه به این نتیجه برسم یک هفته ولی اینکه چقدر طول میکشه تا بتونم بهت اعتماد کنم و بهم برگردیم.... نمیدونم

_ پس یک هفته دیگه....هرجایی که تو گفتی

+ باشه

ییو نگاه مردد و معذبی بهش انداخت. میخواست حرفی بزنه ولی مردد بود. ژان که متوجه این موضوع شده بود اروم گفت:

+ اگه میخوای چیزی بگی....بگو....

_ میشه خوشحال باشی؟

+ چی؟

_ اگه جوابت نه بود....اگه نمیخواستی بهم شانس دوباره بدی....لطفا خوشحال باش....میدونم من توی جایگاهی نیستم که این رو بهت بگم وقتی خودم عامل ناراحتیت هستم...ولی وقعا با تمام وجود میخوام خوشحال باشی....حتی اگه با من نباشی

ژان به سختی سعی کرد جلوی جمع شدن اشک توی چشم هاش رو بگیره، ولی مطمئن بود ییبو متوجه شده. به سختی سری تکون داد و ییبو هم که دید دیگه موندن بیشتر از این جایز نیست. یه خداحافظی کوتاه کرد و سریع از آموزشگاه بیرون رفت.

میدونست نه فقط ژان بلکه اگه خودش هم یکم دیگه به چشم های براق از اشک ژان نگاه میکرد دیگه نمیتونست خودش رو کنترل کنه.

سعی کرد با چندتا نفس عمیق به خودش مسلط بشه و بعدش به سمت خونه راه افتاد. حداقل موفق شده بود با ژان حرف بزنه و حالا کمی امیدوار بود که شانسی برای ادامه دادن باهم دارن. هرچقدر کم ولی بلاخره امیدی هست.

********

ژان به محض رفتن ییبو، چشم هاش رو روی هم فشار داد و با نفس های لرزون سعی کرد به خودش مسلط بشه. ولی از همه بدتر، قلب بی جنبه اش بود که از لحظه دیدن ییبو با شدت توی سینه اش میکوبید و ژان هر لحظه نگران بود.

اول نگران اینکه قلبش از سینه اش بزنه بیرون و دوم نگران اینکه ییبو متوجه این واکنش قلب بی جنبه اش بشه و به راحتی لوش بده. لو بده که هنوز صاحب مطلق قلب و احساسش ییبوعه.

هنوز کامل به خودش مسلط نشده بود که صدای زنگ موبایلش توجهش رو جلب کرد. نگاهی به صفحه گوشی انداخت و با دیدن اسم مدیر برنامه اش که مدتی بود ازش بیخبر بود، با لبخند ناخودآگاهی جواب داد.

+ یانگ یانگ

× اووو رئیس شیائو....سلام....باورم نمیشه بلاخره دارم صدات رو میشنوم

+ خب حالا شلوغش نکن

× چطور تونستی این همه مدت ازم خبر نگیری؟؟

+ خب میدونستم ماه عسلی برای چی باید مزاحمت میشدم؟

× میخوای بگی دلت برام تنگ نشده بود؟

+ چرا دلم تنگ شده بود راضی شدی؟

× باید بهش فکر کنم

+ خیلی خب لوس نشو....سفر چطوره؟ خوش میگذره؟

Need For SpeedWhere stories live. Discover now