× پس براش تلاش کن ییبو. حتی اگه یک هفته، یک ماه، یک سال و هرچقدر طول بکشه. بازم تلاش کن تا اشتباهتو جبران کنی و بتونی چینی شکسته اعتمادش رو ترمیم کنی....من هم هرکمکی لازم باشه میکنم...اگه حتی لازم باشه میگم مجبورت کردم که اون کار رو بکنی

_ خیلی سخته.....

× معلومه که سخته ولی تو از پسش برمیای

ییبو نفسش رو بی صدا بیرون داد و ماشین رو روشن کرد.

_ فعلا بریم خونه بابا....به اندازه چند روز خسته ام

پدرش سری تکون داد و ییبو به طرف خونه راه افتاد. قبل از اینکه برای برگردوندن ژان تلاش میکرد، باید دست از سرزنش کردن خودش برمیداشت و میدونست که این کار آسونی نخواهد بود ولی امیدوار بود موفق بشه.

**********

با اصرار فراوان بلاخره موفق شد پسرارو راضی کنه نیازی نیست شب رو پیشش بمونن. جکسون و لی کاملا ناراضی و با اخم هایی درهم تنهاش گذاشتن.

لی بعد از اومدن به گالری و مطلع شدن از ماجرا، تا همین لحظه که ساعت ۱ بامداد بود، لحظه ای از کنار ژان تکون نخورده بود.

جکسون هم مثل لی به شدت نگران ژان بود ولی برخلاف مدل مادرانه لی، سعی میکرد با لودگی و مسخره بازی کمی ژان رو از اون حال ‌و هوا دور کنه و خب میشه گفت درصد موفقیتش هم پایین نبود.

ولی حالا توی تنها نذاشتن ژان، هردوشون اتفاق نظر داشتن ولی ژان اصرار داشت حالش خوبه و اونا نباید همه وقتشون رو صرف نگرانی براش بکنن و این حرفش باعث میشه جکسون دلش بخواد یه مشت توی صورت بی نقصش بکوبه.

یک مشت آروم، خیلی آروم، چون دلش نمیومد دست روی ژان بلند کنه ولی حداقل یکم حرصش خالی میشد.

البته که دست آخر بیخیال مشت زدن به صورتش شد و با لگدی که توی ساق پاش زد حرصش رو خالی کرد، البته که با چشم غره لی مواجه شد ولی طبق معمول اهمیتی نداد. ژان بعد از رفتن پسرا، دوشی گرفت و با خستگی روی تخت دراز کشید.

چشماش رو بست که کمی بخوابه و امیدوار بود مغزش بهش اجازه بده تا کمی استراحت کنه. ولی مغزش که انگار بعد از یک ماه تازه به پوشه خاطراتش دسترسی پیدا کرده بود، با خونسردی مشغول چک کردن پوشه ها بود تا خاطره مناسبی رو برای بازپخش کردن توی سرش انتخاب کنه.

بعد از انتخاب پوشه مورد نظرش، بی توجه به خستگی و حال داغون ژان و التماسش برای ذره ای خواب و فراموشی کوتاه همه چی، خاطره رو پلی کرد.

فلش بک

باکلافگی دستش رو توی موهاش فرو کرد و با گاز گرفتن زبونش، سعی کرد جلوی کلماتی که میخواد از دهنش خارج بشه رو بگیره.

+ من نمیفهمم پدر....شما چه اصراری به حضور من اینجا داری؟ من از این شرکت بدم میاد....حالم از این شرکت بهم میخوره.....چرا فقط دست از سرم برنمیداری؟

Need For SpeedNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ