ییبو لبخندی زد و راه افتاد. توی مسیر، ژان همونطور که برای روزشون برنامه میریخت، اون هارو برای ییبو میگفت و ییبو هم بدون لحظه ای فکر باهاش موافقت میکرد. تا زمانی که به کافه مورد نظرش رسیدن.
_ خب رسیدیم....پیاده شو اینجا یکی از مکان هاییه که تازه پیداش کردم
ژان همونطور که به کافه دنج و کوچیک اونطرف خیابون نگاه میکرد پیاده شد و همراه ییبو رفت. فضای کافه آروم و دوست داشتنی بود.
طرح چوب به کار رفته توی دکوراسیون کافه، بوی عود و نور ملایمش باعث شد لبخندی روی لب هاش ژان بشینه.
ییبو به خوبی فهمیده بود ژان خیلی طرفدار جاهای پر زرق و برق نیست و همچین مکان هایی رو ترجیح میده.
_ خب نظرت چیه؟
+ اینجا خیلی قشنگه
ییبو همونطور که دست ژان رو که روی میز بود میگرفت گفت:
_ میدونستم از همچین جاهایی خوشت میاد. امروز میخوام همه چی به سلیقه تو باشه
+ ولی امروز متعلق به هردوی ماست
ییبو برای چند احظه از جوابش شوکه شد. ژان با لبخند ادامه داد.
+ میدونم تو جاهای باکلاس و پر زرق و برق رو ترجیح میدی...امروز به سلیقه هردوتامون باشه...مثلا شام بریم جایی که تو خوشت میاد
_ مطمئنی؟؟
+ البته...قراره هردوی ما از امروز لذت ببریم
_ تو همیشه منو سوپرایز میکنی
ژان با چشمک جذابی جوابش رو داد.
+ امیدوارم سوپرایز های خوبی باشه
_ حتما هست بیبی....خب سفارش بده
هردوشون بعد از انتخاب صبحونه مورد نظرشون و سفارشش باز مشغول حرف زدن شدن. البته که ژان سخنگوی اصلی بود.
همونطور که خاطراتی از کارهای عجیب غریبش با لی و جکسون تعریف میکرد به لبخند ییبو خیره بود. با سکوت یهوییش، لبخند ییبو کم کم جاش رو با تعجب عوض کرد.
_ چیشد یهو؟
+ تو خیلی کم میخندی و واقعا خوشحالم که میتونم رایگان لبخندای چند میلیون دلاریتو داشته باشم
_ داری باهام لاس میزنی؟
ژان نگاهی به اطراف انداخت و توی یک حرکت سریع، بعد از اینکه از جاش بلند شد، روی میز خم شد و لبخند کم رنگ ییبو رو بوسید.
نگاه متعجب ییبو باعث شد با صدا شروع به خندیدن کنه.
_ عجیب شدی شیائو ژان
+ بدت میاد؟ دیگه نبوسمت؟
ییبو تکخنده ای کرد.
_ تو بانی شیطون این کارات عاقبت خوبی نداره ها
![](https://img.wattpad.com/cover/343101447-288-k561786.jpg)
YOU ARE READING
Need For Speed
Fanfictionبیاید اینجا امروز میخوام براتون یک داستان تعریف کنم. داستان پسری که جنون داشت، جنون سرعت. پسری که لقبش گاو وحشی بود و البته باید بگم کاملا متضاد با ظاهر معصوم و دوست داشتنیش. و همه چی از همین جنون سرعت و یک مسابقه خیابونی شروع شد. روز های آپ: شنبه و...
part 7
Start from the beginning