پارت چهل و چهارم

Start from the beginning
                                    

..........................

گوسولان
لانشی...

لان وانگجی داخل کلاس نشسته بود. شاگردها بدون کوچکترین حرف و صدایی مشغول امتحان دادن بودن. از زمانی که لان وانگجی به عنوان استاد توی لانشی مشغول شده بود تازه همه ی شاگردها فهمیده بودن که استاد لانِ بزرگ چقدر بهشون آسون میگرفته و در مقایسه با لان وانگجی چقدر مهربون بوده.
با اینکه مشغول مطالعه بود اما شاگردهاش به خوبی میدونستن کوچکترین حرکت رو زیر نظر داره و کمترین صدایی رو میتونه بشنوه. هیچکس دلش نمیخواست این استاد جوون و سختگیر مچش رو موقع تقلب کردن بگیره و تنبیهش کنه.
لان وانگجی کتابش رو بست و از جاش بلند شد. هنوز زمان امتحان به پایان نرسیده بود پس مطمئنا چیز دیگه ای اتفاق افتاده بود که باعث شده بود استاد جوون از جاش بلند بشه. با چهره ی جدی و سرد همیشگیش، با قدم های آهسته و سبکی که درست مثل برخورد کلبرگ با سطح آب بود به طرف دو تا از شاگردها رفت.
دو شاگرد که کاملا سرگرم کار خودشون بودن متوجه نشدن که استاد بالای سرشون ایستاده تا زمانی که یکی از اونها خواست یواشکی استاد رو ببینه و مطمئن بشه که هنوز متوجه اونها نشده.
شاگرد با وحشت سرش رو بالا گرفت و گفت: "ها- هانگوانگ جون... من..."
لان وانگجی با لحن جدی و آرومی گفت: "برگتون رو بدید..."
-"چ- چشم استاد..."
لان وانگجی برگه هارو از دو شاگرد گرفت. با همون لحن ادامه داد: "سیصد بار از روی کتاب قوانین مینویسید..."
-"بله هانگوانگجون..." دو شاگرد سرشون رو پایین انداختن و از کلاس خارج شدن.
بعد از تموم شدن امتحان، لان وانگجی مشغول تصحیح کردن برگه ها شد. تمام طول روز با اینکه سر کلاس بود اما تمام فکرش پیش وی ووشیان بود.  بالاخره آخرین برگه هم تصحیح شد، استاد جوون برگه هارو مرتب کرد و داخل کمد گذاشت.
لان وانگجی از کلاس خارج شد و با قدم های آهسته به طرف جینگشی به راه افتاد. آفتاب درحال غروب بود و هوا رو به خنکی میرفت. مرد جوون با خودش فکر کرد «وی یینگ توی این هوا همیشه لرزش میگیره...» لبخند محوی زد و به راهش ادامه داد.
از طرفی دلتنگ عشقش بود و از طرف دیگه باید قوانین رو رعایت میکرد. تا الان هم به اندازه کافی قوانین رو زیر پا گذاشته بود. خیلی شانس آورده بود که برادرش از این موضوع چشم پوشی کرد.
اما با تمام این حرفها توی دلش خوشحال بود که به زودی برای همیشه وی یینگش مال خودش میشه و کنار هم بدون هیچ مخفی کاری میتونن زندگی کنن. خوشحال بود که اون پیوند عجیب بینشون اتفاق افتاده بود و بخاطرش لان چیرن با این ازدواج موافقت کرده بود.
آهسته از پله های جینگشی بالا رفت و در رو باز کرد تا وارد بشه که صدای یه بچه متوقفش کرد.
-"بابا..."
لان وانگجی به طرف پسر کوچولو چرخید و با تعجب گفت: "آیوآن... چی شده پسرم. چرا انقد ناراحتی؟"
لان سیژوی به طرف پدرخوندش اومد و به پاش چسبید. معلوم بود که حسابی گریه کرده. با صدایی که بخاطر بینی گرفتش تو دماغی شده بود گفت: "من دلم برای شیان گه گه تنگ شده..." صورت کوچولوشو که رد اشک و آب بینی خشک شده روش مشخص بود توی ردای سفید و تمیز مرد جوون فرو برد و دوباره شروع به گریه کرد.
لان وانگجی خم شد و پسر کوچولوشو توی بغلش بلند کرد. پارچه ی سفید و تمیزی رو از توی آستینش بیرون آورد و صورت لان سیژوی رو پاک کرد. لان سیژوی اسمی بود که بعد از به فرزندی قبول کردن این کوچولو وانگجی براش انتخاب کرده بود.
مرد جوون همونطور که صورت و بینی پسرک رو تمیز میکرد گفت: "به زودی شیان گه گه برای همیشه میاد تا پیشمون بمونه. فقط باید یکم دیگه صبر کنی... چرا پیش دایه نموندی تا من برگردم و بعد بیای پیشم..؟"
لان سیژوی با لبهای آویزون گفت: "چشم پدر... یکم دیگه هم صبر میکنم..." دسته ای از موهای مرتب شده ی لان وانگجی رو توی دستهای کوچولوش گرفت و ادامه داد: "آخه دایه باهام بداخلاقی میکنه... بچه ها هم مسخرم میکنن... منم فرار کردم و اومدم اینجا قایم شدم تا بابا برگرده..."
لان وانگجی با فهمیدن این موضوع نفس عمیقی کشید. انگار باید با دایه جدی تر صحبت میکرد. نباید اجازه میداد پسر کوچولوشو بخاطر اینکه یتیم بوده اذیت کنن.
"هانگوانگجون..."
صدای زنی که با عجله به طرفش میومد رو شنید و به سمتش چرخید. با لحن جدی و سردی گفت: "دایه... بالاخره یادتون افتاد که دنبال آیوآن بگردید..."
زن جوون با لکنت گفت: "م... من از موقعی که... دیدم نیست دارم دنبالش میگردم... خیلی..."
لان وانگجی اخمی کرد و با چهره ی سردی گفت: "دروغ گفتن ممنوعه... امشب آیوآن پیش خودم میمونه. فردا درمورد رفتارتون باید صحبت کنیم. میتونید برید..." در جینگشی رو باز کرد و داخل رفت.
زن جوون احترام گذاشت و از اونجا دور شد.
لان وانگجی اون شب شام رو با پسر خونده ی عزیزش خورد و بعد پسرک رو حمام کرد و بعد از اینکه به شیرین زبونی هاش گوش کرد بالاخره بدن غرق در خوابش رو به اتاق کوچیکی که براش توی جینگشی آماده کرده بود برد و روی تختش خوابوند.

..................

نیمه شب
جینگشی...

لان وانگجی با ردای زیریش کنار میز داخل اتاقش نشسته بود و با آرامش سرگرم تمیز کردن بیچن بود. آخر هفته قرار بود برای مراسم خواستگاری و نامزدی به یونمنگ برن. از الان هدیه ی نامزدی رو برای عشقش آماده کرده بود.
همونطور توی افکار خودش بود که صدایی رو شنید. نفسی گرفت و با آرامش گفت: "وی یینگ... تو اینجا چکار میکنی..."
وی ووشیان با تعجب گفت: "لان ژان...! تو از کجا فهمیدی که منم..."
مرد جوون با همون لحن آرومش جواب داد: "حست کردم...." به طرف وی ووشیان چرخید و بهش خیره شد.
وی ووشیان با ردای زیریش درست مقابل لان وانگجی ایستاده بود و به چشمهای طلاییش خیره شده بود. اما چیزی که بیشتر توجهش رو جلب کرده بود یقه ی باز  مرد جوون بود که تقریبا تا کمرش باز شده بود و سینه محکم و عضله ایش رو به نمایش گذاشته بود.
وی ووشیان با لحن شیطنت آمیزی گفت: "لان ژان... از کجا میدونستی من میام که اینجوری لباس پوشیدی..."
به لان وانگجی نزدیک شد تا خودش رو توی آغوشش بندازه اما، مرد جوون مانعش شد و با لحن محکمی گفت: "الان نه... ما قول دادیم تا زمانی که نامزد نشدیم هیچ کاری نکنیم..."
وی ووشیان با ناراحتی گفت: "ولی لان ژان... من یواشکی اومدم تا تورو ببینم و..."
لان وانگجی اخمی کرد و با همون لحن محکم حرف وی ووشیان و قطع کرد: "قانون قانونه وی یینگ... به یونمنگ برگرد و تا آخر هفته صبر کن..."
وی ووشیان میدونست که لان وانگجی وقتی کاری رو نخواد انجام بده محاله که بتونه راضیش کنه، اما اون وی ووشیان بود...

Transmogrifiction / تناسخ Where stories live. Discover now