شینا و تحقیقات فرمالیته

20 2 0
                                    

سحر داشت لوازمش را جمع می‌کرد تا به یک سفر برای گذراندن دوره‌ای مربوط به امنیت شبکه برود، با گروهی که تازه آشنا شده بود.
گربه ها را که توی دست و پایش می‌پلکیدند و میو میو می‌کردند کنار می‌زد و وسایل را داخل چمدان سورمه‌ای رنگ می‌گذاشت.
شینا ماتم گرفته نگاهش کرد و گفت: من تنهایی چی کار کنم؟
سحر نگاهش کرد و گفت: دوست پسرجانت کجاست؟
شینا: نمی دونم، زیاد باهاش ارتباط نمی‌گیرم که پررو نشه
سحر: اون پر رو هست، از اون بوسه ای که تو کوه رد و بدل کردید معلومه
شینا جوراب گلوله شده اش را به طرف سحر پرت کرد و گفت : زهرماار، باز من یه چیزی رو از سادگی برای تو آب زیرکاه تعریف کردم، تو دست گرفتی
سحر گفت: خب جدی چند وقت دیگه که تو شوهر کردی من تنها موندم توقع داری چی کارکنم؟ باید یه جوری سر کنم دیگه، یه چند روزی هم تو تنها بمون
شینا گفت: آخه تو قبلا هم تنها زندگی کردی؛ من چی؟
سحر: میخوای بگو آقا وحید بیاد پیشت
و هرهر خندید
شینا گفت: این دفعه بهت گلدون رو پرت می‌کنم‌هااا
سحر دستش را به حالت تسلیم بالا گرفت و گفت: همه اش یه هفته است، زود برمی‌گردم
شینا سرش را روی زانوهایش گذاشت و به رفت و آمدهای سحر برای بستن چمدانش نگاه کرد.
پیامکی که از طرف وحید رسیده بود دل‌نگرانش می کرد، وحید گفته بود "من فردا با پدرت صحبت می‌کنم"
شینا میخواست مخالفت کند اما توانش را نداشت.
انگار داخل مسیر رودخانه ای خروشان افتاده بود و رودخانه ناخواسته او را با خود می‌برد.
نمی دانست عکس العمل پدرش چه خواهد بود، از نظر مالی وحید شرایط ازدواج را داشت. اما مگر چقدر وحید و خانواده اش را می‌شناختند که بخواهند با او وصلت کنند؟
جواب پیامک وحید را نداد، این قضیه را هم به سحر نگفت، نمی‌خواست هنوز خبری نشده شلوغش کند.
نمی دانست وحید را دوست دارد یا نه، با استرس کف دستهای عرق کرده اش را به هم مالید.
روز بعد وقتی بیدار شد که سحر رفته بود.
منتظر خبری از طرف پدرش یا وحید بود.
در خانه کوچک‌شان راه می رفت کمی بعد یک لیوان نسکافه فوری برای خودش درست کرد و کمی نوشید، غذای گربه ها را داد و باز قدم زد.
بالاخره پیامک جدیدی رسید" خودتو آماده کن که بله رو از بابات گرفتم"
ته دل شینا خالی شد؛ بعد هم پدرش تماس گرفت و یک سری سوال پرسید اما طوری حرف زد که انگار خودش از قبل رضایت پیدا کرده بود.
اولین بار وحید به این شکل پا به خانه‌ی پدری شینا گذاشت‌. در یک جلسه نیمه رسمی در حالی که امیرعلی قرار شده بود از اتاقش بیرون نیاید، پروانه خانم وسایل پذیرایی چیده بود و وحید خودش تنها با یک دسته گل بزرگ و یک جعبه شیرینی به خانه پا گذاشته بود، کت و شلوار طوسی و کراوات زرد، شینا هم یک لباس بلند آبی کمرنگ پوشیده بود با شال حریر آسمانی به خاطر حرمت پدرش به سر انداخته بود.
آرایش ملیح کرده بود و پروانه برایش اسپند دود کرده بود تا چشم نخورد. وحید اسم این جلسه را گذاشته بود جلسه آشنایی برای همین پدر و مادرش به همراهش نیامده بودند.
اما شینا احساس می کرد شاید پدر و مادر وحید ناراضی بوده اند‌، بعدها فهمید که بله بسیار ناراضی بودند و دختری را از نمایندگان سیاسی برای پسر دردانه‌شان در نظر داشتند نه یک دختر معمولی از طبقه متوسط جامعه.
وحید سعی می کرد خوش سر و زبان باشد و پدر شینا با جملات کوتاه با او صحبت می کرد.
وحید از کسب و کارش گفت و همین طور اسم پدر و آشنایان پدرش را نامبرد که این اسامی دهن پدر شینا را بست. 
اکثر اوقات وحید زیر چشمی شینا را نگاه می کرد و شینا فقط با سر پایین به ظرف میوه خیره می‌شد.
وقتی وحید رفت، پدر شینا تا مدتی سکوت کرده بود و بعد گفت: واقعا ..... و ‌..... از آشناهای پدرش هستن؟
پروانه خانم که داشت بشقاب ها را جمع می کرد گفت: دروغ که نداره بگه، معلوم بود وضعشون خوبه
پدر شینا گفت: ولی من اینطوری دختر به کسی نمی‌دم باید برم حسابی تحقیق کنم‌، بابا ننه‌اش رو ببینم
شینا حرفی نزد، وحید امشب مقبول ظاهر شده بود، می‌دانست پدرش تصمیمش را گرفته و تحقیقات فرمالیته است.
دو روز بعد باز با وحید قرار داشت، این بار به یک باشگاه خصوصی اسب سواری رفته بودند، جایی تمیز و نسبتا کوچک با چهار اسب اصیل که وحید گفت هر چهار تا اسب مال او هستند و فقط به افراد خاص اجاره داده می شوند.
دو تا از اسب ها مشغول چرخیدن دور میدان خاکی بودند.
وحید کنار شینا زیر سایبان نشست و شخصی برای انها شربت آورد.
شینا لیوان خنک را به دست گرفت. 
وحید اما نوشیدنی را نخورد و گفت : نظرت چیه؟
شینا: درباره چی؟
وحید به اسب ها اشاره کرد
شینا گفت: من سر رشته ای  ندارم اما مثل اینکه اسب های خوبی اند
وحید گفت: کم کم یاد می گیری‌
شینا با خود فکر کرد این باشگاه جلوه ای از پولداری وحید بود، از پس داشتن اسب های اصیل و چابک و هزینه نگهداری آنها هرکسی برنمی‌امد.
وقتی با هم سوار اسب‌ها شدند شینا می ترسید حرکت کند اما با راه افتادن اسب وحید، اسب شینا هم راه و افتاد و وحید با فریاد به شینا می گفت چه کار کند، حالا اسب‌ سواری لذت بخش بود. وقتی چند دور زدند، وحید از اسب خودش پایین آمد تا به شینا کمک کند، لحظه ای شینا را در آغوش گرفت و در همان حال باسن خوش‌فرم شینا را لمس کرد، تقریبا توی مشت گرفت و بعد رها کرد، شینا از این لمس جا خورده بود اما هنوز تحت تاثیر اسب‌ها بود، برای همین باز هم چیزی نگفت، نه کار وحید را تایید کرد و نه او را از خود راند.
وحید او را بررسی کرد و لبخند زد، شینا به این نگاه ها عادت داشت، با هم از باشگاه بیرون رفتند و وحید گفت که ادمهایش خبر داده اند پدر شینا داشته در مورد او تحقیق می کرده، شینا نمی دانست پدرش انقدر زود کار تحقیقات را شروع می کند. توقعش را نداشت ، وحید گفت پدر و مادرم که از سفر برگشتن رسما میایم خواستگاری...

مخروبهWhere stories live. Discover now