شینا و کوه میانشان

26 3 0
                                    

وحید هم مثل بقیه پسرها بود و هم مثل بقیه پسرها نبود، حداقل به نکاتی اشاره کرده بود که بقیه نادیده گرفته بودند، اما در عین حال طرز نگاه کردنش به شینا مثل بقیه بود.
شینا یاد روزهایی افتاد که در یک شرکت تبلیغاتی طراح پاره وقت بود و همکار مردش که ۳۲ ساله و پوچ بود با چت های سکسی مزاحمش شده بود و میخواست شینا را ببوسد چون دیوانه هیکل شینا بود!
شینا این نگاه را در چشم بقیه پسرها هم دیده بود نگاه براندازانه و حساب کتاب و نتیجه گیری: آره دختره خوب تیکه‌ایه
انگار شینا درخت میوه‌ی خوشمزه‌ای بود که هر رهگذر میخواست میوه‌ای بچیند و برود.
اما دسته گلی که برای شینا آورده بود، کافه‌ی خصوصی که شینا را دعوت کرده بود و چند نکته ای که در مورد شینا گفته بود متفاوت بود.
بار دومی که با وحید قرار گذاشت حرف از کوه بود، جوابی را داد که سحر گفته بود: کفش مناسب کوه ندارم.
وحید سایز پایش را گرفته بود و ساعتی بعد پیکی پایین آپارتمان منتظر بود، شینا رفت و با جعبه کفش برگشت، خوشحال بود.
با سحر کنجکاوانه در جعبه را باز کردند و از دیدن کفش مارکدار داخل جعبه تعجب کردند، سحر زمزمه کرد: این خیلی گرونه هاااا
شینا کفش ها را پوشید و چند قدم برداشت
ذوق زده گفت: دلم نمیخواد از پام درش بیارم
سحر گفت: بهت میاد
شینا تشکر کرد و گفت: نمیدونم با وحید چی کار کنم، آخه عجیبه این همه ولخرجی
سحر: مال مفته دیگه، تا میتونی ازش بکش
شینا از این حرف خوشش نیامد گفت: نه من اینطوری نیستم
سحر: این ماهی افتاده توی تور، اگه تو برنداری، لیز میخوره میره پیش یکی دیگه
شینا گفت: خب بره
سحر: دیوونه ای دیگه، همه دنبال اینن که دوست پسر پولدار داشته باشن از کنارش به یه جایی برسن ، براش خرج بتراشند. اون وقت تو...
سحر سرتکان داد و گفت: مگه نگفتی آقازاده اس؟ بنده خدا این پول من و تو هم هست توی جیب اینا. هرچی خرج میکنه از پول خودمونه
شینا: نمیتونم بهش اعتماد کنم، نگاهش منظور داره، نگاهش بده
سحر خندید وآمد کنار شینا و  گفت: خر چه داند قیمت نقل و نبات، خدا این خوشگلی و خوش‌اندامی رو به تو داده که این بیچاره ها ببینن و دلشون خوش بشه، مگه کم میاد دختر؟!! بگذار انقدر هیزی کنه تا چشمش در بیاد، این حرفای آدمای عقب افتاده رو هم نزن، بالاخره پسره شلغم که نیست، هورمون داره، حس داره، هیجان داره......
و دستش را به پای شینا کشید، شینا چندشش شد و گفت: گم‌شوووو
اگر چه شینا نمی‌توانست کاملا اعتماد کند اما بی تفاوت هم نبود، هر روز صبح موقع دویدن به همه این مسائل فکر می کرد و دست آخر با حرفهای سحر نتیجه میگرفت با وحید ادامه بدهد چون وحید پولدار بود و می‌توانست آینده اش را تامین کند.
قرار دوم در کوه گذاشته شد، شینا تیپ اسپرت زده بود و کفش اهدایی وحید را هم پوشیده بود، وحید دنبالش آمد و با هم راه افتادند، کم کم به شیب مسیر اضافه می‌شد، شینا خودش را کنار وحید می‌سنجید و در دل میگفت کاش قدش یه کم بلندتر بود، الان هم اندازه بودند، مسیر که شیب دارتر شد وحید دست شینا را گرفت و باز به راهشان ادامه دادند، وحید همان نگاه را داشت. نگاهی که شینا سعی کرد به آن عادت کند.
در یکی از رستوران های سر راه نشستند و وحید صبحانه مفصلی سفارش داد و به شینا گفت: خوشم میاد که ورزشکاری ، دختر باید پایه باشه
شینا لبخند کمرنگی زد وقتی صبحانه را آوردند وحید چای ریخت و به دست شینا داد.
شینا از این کارش خوشش آمد.
بعد از صبحانه راه را ادامه دادند و حرف زدند.
نور خورشید تابستانی داشت به سطح کوه می‌تابید.
و هوا حسابی گرم شده بود. شینا کمی از بطری آبی که همراه آورده بود نوشید و وحید گفت: به منم بده
شینا متعجب گفت: خودت نیاوردی؟
و بطری را مردد به طرف وحید گرفت، وحید جرعه ای طولانی نوشید و گفت: آخيش... آره آب آوردم ولی میخواستم از بطری تو بخورم
و لبخند معنی داری زد، شینا بطری را پس گرفت و حس کرد گونه هایش رنگی شده، مثل دخترهای نوجوان.
یکی از مسیرها که خلوت‌تر بود در پیش گرفتند. کمی که از مردم دور شدند وحید عرق سر و صورتش را پاک کرد و گفت: بیا بریم زیر اون درخت توت بشینیم ، سایه اس.
نشستند، وحید گوشی اش را در آورد و گفت: بیا عکس بگیریم
چند تایی عکس با هم انداختند و وحید در حالی که عکس ها را نگاه میکرد گفت: به هم میایم.
شینا حرفی نزد، وحید صورتش را جلو آورد و گفت: میخوام ببوسمت
شینا که متعجب شده بود نمی‌دانست چه عکس‌العملی نشان دهد. وحید دستش را زیر چانه شینا گذاشت و صورت زیبا و متعجب شینا را به طرف خودش کشید.
لبهایشان روی هم قرار گرفت و وحید او را بوسید. حس بدی نبود. اما آن رمانتیکی هم که شینا میخواست نبود
وقتی صورتش را عقب کشید، وحید گفت: همونجوری بودی که فکر میکردم
شینا: چه فکری؟
وحید با شیطنت گفت: خوردنی
و ادامه داد: میدونم خیلی زوده ولی تو رو میخوام، دنبال این هم نیستم که یه مدت فقط دوست باشیم و هرکی بره برای خودش؛ تو رو تمام کمال میخوام
شینا دسته کیفش را دور انگشت هایش پیچید و گفت: نظرم چی؟ نظر من مهم نیست؟
وحید: نظرت منفیه؟
شینا نمی دانست چه جوابی بدهد، منفی نبود... اما در مثبت بودنش تردید داشت
شینا گفت: باید فکر کنم
وحید گفت: باشه ولی سریع‌تر من عادت ندارم برای چیزی که میخوام زیاد منتظر بمونم
و ادامه داد: گفتی بابات توی کدوم اداره کار میکنه؟
شینا: با بابام چی کار داری
وحید گفت: میخوام تو رو ازش خواستگاری کنم
شینا: شوخی می کنی؟!! خواستگاری؟!!
وحید: گفتم که می‌خوامت
شینا: ولی اینجوری ‌که نمیشه، مامان بابای خودت چی؟ شاید مخالف باشن
وحید سرتکان داد: اونا از خداشونه من زودتر سر و سامون بگیرم و ازدواج کنم
و با لبخند مرموزی گفت: آخه میدونی، من یه کم شیطونم... برای همین میخوان زودتر ازدواج کنم برم راحت شن
شینا اخم کرد: یعنی چی که شیطونی؟
وحید خندید: اگه باهام بمونی کم کم می‌فهمی...

مخروبهWhere stories live. Discover now