شینا و جاده‌ی یک طرفه

69 9 0
                                    

سلام
سعی میکنم که یک کابوس رو به داستان تبدیل کنم، وقتی قضیه در مورد ‌کابوسه، انتظار منطق نداشته باشید اما اگر چیزی در کابوس اتفاق می افته ممکنه توی واقعیت هم باشه.
یک نگاهی به زندگی‌هاتون بندازید می‌بینید واقعیت همیشه منطقی نیست و اتفاقات غیر قابل توضیح زیادی ممکنه برای هر کدوم از ما رخ بده.
انتشار این داستان به معنی تایید افکار و رفتارهای شخصیت هایش نیست، برعکس نقدی خواهد بود بر این سبک زندگی کابوس‌وار در مخروبه های خاطرات ...
ممنون که می‌خونید💟

+پذیرای نظرات و ستارگان شما هستم :))))

◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇

شینا و جاده یک طرفه

تاریخ《 تابستان سال ۱۳۹۷》

عصر یک بعد از ظهر تابستانی برای تولد امیرعلی به خانه برگشته بود. امیرعلی برادر ۸ ساله‌اش بود، قدش از همسن و سال‌هایش بلندتر و چشم های سیاهش باهوش بود، صورت رنگ پریده و موهای قهوه ای تیره داشت و به مادرش بیشتر از هرچیزی در دنیا علاقمند بود.
مادری که ۱۰ سال قبل با پدر شینا ازدواج کرده و زنی بود مسلط و کاربلد، زنی که بر خلاف مادر شینا خانه داری‌اش حرف نداشت، زنی که زیبایی مادرشینا را نداشت اما به جایش درایت داشت و شوهرداری بلد بود، پدر شینا مثل موم در دستان پروانه بود. پروانه خانم میگفت چه موقع چه کار کنند، پروانه خانم مقصد سفر را تعیین میکرد و پروانه خانم میگفت چه مراسمی چطور برگزار شود و چه پولی چطور خرج شود.
پروانه خانم اگر چه هرگز نتوانسته بود شینا را مثل پدرش خام خود کند اما رابطه را در سطح متوسط نگه داشته بود، با شینا نه خوب بود و نه بد بود.
شینا هم کاری به کار این نامادری از راه رسیده نداشت در پانزده سالگی انقدر درگیر دوران بلوغ و مدرسه و دوستانش و دلتنگی برای هاجر بود که نمی خواست درگیری جدیدی با همسر پدر داشته باشد. وجود پروانه برای او بد نبود، پروانه خانه نسبتا بزرگشان را مرتب میکرد و غذا می‌پخت و نظم به زندگی آنها آورده بود. پدرش هم که مرد سنتی بود کمتر به شینا گیر می‌داد تا در حد و مرز او زندگی کند.
شینا و پدر و حالا پروانه خانم یک راز مشترک داشتند، یک راز که بر روی یک سنگ قبر حکاکی شده بود، سنگ قبری سفید با خطی طلایی به نام (الهام صابری)
و چند آلبوم عکس از یک زن زیبا و بسیار خوش‌اندام از عروسی خیلی کوچک خودمانی تا به دنیا آمدن شینا  و چهار -پنج سالگی او. شینا در آن عکس‌ها شبیه یک عروسک دوست داشتنی در دستان مادرش بود.
بعد از آن هاجر که زنی ۵۰ ساله و مهربان بود پرستاری شینا را بر عهده گرفته بود و تا دوران نوجوانی شینا هم پیش آنها زندگی می‌کرد تا وقتی یک باکس پستی از خارج کشور رسید که هاجر آن باکس را بی اجازه باز کرده و بعد از آن پدر شینا مودبانه عذر هاجر را خواسته بود. هاجر مودبانه اخراج شده بود. به دلیل گشودن یک جعبه‌ی پستی!!!
شینا به هاجر وابسته بود و رفتنش ضربه سختی بود مثل از دست دادن دوباره مادر. وقتی از مدرسه می آمد خانه تاریک و دلگیر بود و دیگر خبری از غذاهای رنگارنگ دست‌پخت هاجر نبود، دیگر هاجر نبود که در آغوشش بگیرد و برایش قصه های قدیمی و قصه های مذهبی بگوید و از شینا بخواهد دختر خوبی باشد.
دو سه سال بعد هم پروانه خانم آمد و بعد هم برادرش امیرعلی به دنیا آمد که شد چشم چراغ خانه.
دیگر زندگی روی دور تند افتاده بود، شینا سال دوم کنکور هنر قبول شد و در رشته نقاشی ادامه تحصیل داد، بعد هم موافقت پروانه خانم را گرفت تا بتواند با یکی از دوستانش به اسم سحر که مهندس نرم افزار بود هم‌خانه شود، موافقت پروانه به معنای موافقت پدر بود.
خانه‌ی پدری شینا بزرگ بود اما در محلات قدیم شهر قرار داشت و جوری بود که شبیه بافت فرسوده بود نه یک خانه امروزی.
شاید روزگاری خانه‌ای آباد و ممتاز بود اما اکنون خانه قدیمی و کلنگی شده بود.
آخر هفته ها، عیدها و سالگرد مادرش (الهام) به خانه پدری بر می‌گشت ناهار یا شام در کنارشان بود.
پروانه برعکس مادر او، فامیل های زیادی داشت و فامیل ها هم به بهانه های مختلف به خانه پدری شینا هجوم می بردند.
شینا شلوغی را بهانه می کرد و زودتر از مهمانی های خانه‌ی پدری بیرون می‌زد و آن روز عصر هم یکی از همان مهمانی‌ها به خاطر تولد امیرعلی در حال برگزاری بود.
شینا ماشینش را در کنار فضای سبز سر کوچه‌شان پارک کرد جایی که یک بچه گربه سفید-قهوه‌ای داشت نگاهش میکرد.
بچه گربه بدون اینکه بترسد خودش را کش و قوسی داد و صدایی در آورد. شینا که خودش هم در خانه مشترک با سحر یک جفت گربه داشت و رابطه اش با گربه ها خوب بود، ایستاد تا بچه گربه بامزه را تماشا کند.
کمی که گذشت به طرف خانه پدرش به راه افتاد، کادوی امیرعلی را به دست‌ گرفته بود و با بی خیالی به در و دیوار نگاه می کرد.
اما قرار بود به زودی شینا روز های آخر بی خیالی را طی کند و وارد یک کابوس شود.
خانه ی پدری به خاطر فامیل های پروانه شلوغ بود و پرسر و صدا، شینا را حسابی تحویل گرفتند و به لحن کودکانه امیرعلی خندیدند.
بالاخره بعد از باز کردن کادو ها، شینا طبق معمول اهل خانه را رها کرده و به حیاط قدیمی رفت تا نفسی تازه کند، خورشید داشت غروب می کرد و از گرمای هوا کم شده بود، شینا به در کوچه که باز مانده بود نگاهی انداخت و رفت تا در را ببندد اما با شنیدن صدایی ایستاد.
-ببخشید خانم ...
به مرد صاحب صدا نگاه کرد، مرد جوان ۲۷-۲۸ ساله که چند کاغذ چاپی در دست داشت و گیج شده بود.
شینا منتظر نگاهش کرد، مرد انگار سؤالش را یادش رفته باشد به سرتا پای شینا نگاهی انداخت.

مخروبهWhere stories live. Discover now