این درموندگی بغض توی گلوش رو هرلحظه شدیدتر میکرد و وسط جاده باریک ایستاد و با تمام توانش و بغضی که سعی در خفه کردنش داشت فریاد کشید.

×سهون! کجایی؟

نفس نفس میزد و منتظر شنیدن صدایی از طرف کسی که خطابش کرده بود به دوروبر نگاه میکرد.. دوباره ناامیدی و سکوت.. نفس عمیقی کشید و دوباره سمت ماشینش رفت. بعد از نشستن استارت زد و به کاری که از صبح مشغولش بود ادامه داد..

~~

هوا درحال تاریک شدن بود و سهون برای اینکه راهش رو گم نکنه و بتونه پیش بکهیون و اون دختر برگرده بدون اینکه به هیچ راه نجاتی دست پیدا کنه از همون مسیری که اومده بود با ناامیدی برگشت. خودش رو به اونها رسوند و از اینکه راهی برای نجاتشون پیدا نکرده بود خودش رو سرزنش میکرد. اما با این وجود تصمیم گرفت امیدشون رو کور نکنه و به دروغ وانمود کنه راهی برای نجاتشون پیدا کرده.

با نشوندن لبخند ساختگی عمیقی روی لبش خواست این نقش رو بهتر بازی کنه. سمتشون قدم برداشت و درحالیکه دستهاشونو روی شونه هاش مینداخت و کمک میکرد که از جاشون بلند بشن صدای ظریف دختر توجهش رو جلب کرد.

:راهی پیدا کردی؟

سهون لحظه ای مکث کرد و بدون اینکه صدایی ازش دربیاد به تکون دادن سرش اکتفا کرد. و این بکهیون بود که تمام مدت خیره به سهون بود و متوجه شده بود که مردش شکست خورده.. این رو از امتناع کردن سهون از نگاه کردن بهش میتونست حس کنه. اما ترجیح داد چیزی نگه و بذاره سهون به اینکه نقشش رو خوب بازی میکنه دلخوش بشه.

سهون بعد از چند دقیقه بدون مقصد تعیین شده ای جسم بیجون دونفر که به نظر میومد از هوش رفتن روی شونه هاش حمل میکرد. ناامید از اینکه راه نجاتی پیدا کنه سرش رو برگردوند و به چشمهای بسته بکهیونش که سرش رو به شونه پهنش تکیه داده بود خیره شد. بعد از چند لحظه ثابت موندنش توی اون حالت قطره اشکی که از چشمش جاری شد گونه یخ زدش رو تا حدودی گرم کرد.

ناامیدی تمام وجودش رو فرا گرفته بود و تنها چیزی که بهش فکر میکرد فرصت های از دست رفته ای بود که میتونست کنار بکهیون به بهترین خاطره ها تبدیلشون کنه. تمام چیزی که اون لحظه میخواست این بود که دوباره متولد شه و زندگیش رو کنار بکهیون طور دیگه ای رقم بزنه.

غرق افکارش بود که با صدای فریاد آشنایی به خودش اومد..

-چ..چ..چانیول..

سرش رو سراسیمه به اطراف چرخوند تا مسیر صدا رو پیدا کنه. با حدس مسیر احتمالی صدا برای اینکه سرعتش برای رفتن به سمت صدا بیشتر شه باید طور دیگه ای اون دونفر رو با خودش میبرد. جفتشون رو روی زمین به یک صخره تکیه داد و پیراهنش رو از تنش دراورد. به پشت جلوی بکهیون نشست و دستهای ظریفش رو گرفت و اونها رو دور گردنش و پاهاش رو دور کمرش حلقه کرد. لباسش رو مثل یک طناب لوله کرد و دور کمر خودش و بکهیون بست تا پسر کوچیکتر تعادلش رو از دست نده. به سمت دختر برگشت و یک دستش پشت کمرش و دست دیگش رو زیر زانوهاش قرار داد و بدن نحیفش رو روی دستش بلند کرد.

Mirage [ Completed ]Where stories live. Discover now