پارت سی و چهارم

Start from the beginning
                                    

...........................

گوسولان
تالار اجدادی....

استاد لان با ناراحتی رو به برادرزاده ی بزرگش کرد و گفت: "واقعا دلیل این کار وانگجی رو نمیفهمم... چرا باید اون بچه رو با خودش به اینجا بیاره."
لان شیچن با لبخند به عموش نگاه کرد و گفت: "عمو جان... شما که وانگجی رو خوب میشناسید، دلیل کاراشو فقط خودش میدونه. به نظرم این کار بدی نیست که یه بچه ای که پدر و مادرش رو از داده به عنوان پسرخونده ی خودش به اینجا بیاره عمو جان."
صبح اون روز لان وانگجی به همراه پسر کوچولویی از حزب ون به گوسولان برگشته بود و فورا به دیدن برادرش رفته بود. برای لان شیچن تعجب برانگیز بود که برادرش یک باره تصمیم گرفته تا یه بچه ی کوچیک رو به فرزندی قبول کنه.
لان وانگجی وارد تالار اجدادی شد و بعد از احترام گذاشتن گفت: "عمو جان... برادر... خواسته بودید منو ببینید."
لان چیرن نگاه ناراحتش رو به چشمهای طلایی برادرزاده ی عزیزش دوخت و گفت: "وانگجی... برادرت بهم گفت که اون بچه رو به اینجا آوردی تا به عنوان پسرخوندت بزرگش کنی..." دستی به ریشش کشید و ادامه داد: "ولی تو هنوز خیلی جوونی و حتی ازدواجم نکردی... بهتر بود بعد از ازدواجت همچین کاری انجام میدادی... داشتن یه پسر از خون خودت خیلی مهمتر از داشتن یه فرزندخوندس..."
لان وانگجی حرف هایی که عمو چیرن بهش زد رو قبول نداشت. اون همیشه تمام تلاشش رو کرده بود تا بتونه به افرادی که نیاز به کمک داشتن رسیدگی کنه. هرجا دردسری درست میشد این لان وانگجی بود که برای حل مشکل اونجا حضور داشت. مرد جوون با نگاه بی حالت و سرد همیشگیش به عمو و برادرش خیره شد و گفت: "عمو جان... من تصمیم دارم آیوآن رو به عنوان پسر خوندم اینجا بزرگ کنم و با اجازتون اسمش رو وارد شجره نامه ی خاندانمون کنم. برادر... عمو جان... لطف از این کار من حمایت کنید..."
لان شیچن لبخند درخشانی به برادرش زد و گفت: "وانگجی... من مثل همیشه به تصمیمت احترام میزارم و کنارت هستم... عمو هم فقط بخاطر حساسیتی که نسبت به تو دارن یکم نگران این موضوع هستن..."
لان چیرن ابرویی بالا داد و با بی میلی گفت: "باشه... من با بزرگان حزب حرف میزنم و بهشون اطلاع میدم... نگران نباش وانگجی... اما باید تمام تلاشت رو برای تربیت اون پسر به روش حزب لان بکنی... نمیخوام به ارزش و جایگاهت لطمه ای وارد بشه."
لان وانگجی دوباره احترام گذاشت و گفت: "بله عمو جان... من تمام تلاشمو میکنم."
لان چیرن سری تکون داد و از تالار خارج شد. قرار بود برادرزاده ی عزیزش یه بچه رو بزرگ کنه، معلوم بود که نمیتونه تنهاش بزاره.
لان شیچن به سمت برادرش رفت و گفت: "خب وانگجی... نمیخوای این پسر کوچولویی که تونسته تا این اندازه نظر تورو جلب کنه بهم نشون بدی؟"
لان وانگجی سری تکون داد و گفت: "البته برادر... قبلا این کوچولو رو دیدید... به همراه بازمانده های ون اینجا بود... الان توی جینگشی خوابیده... لطفا بیاید تا ببینیدش..."
دو برادر از تالار اجدادی خارج شدن و به سمت جینگشی به راه افتادن. موقع رد شدن از مسیر هایی که با سنگ ریزه های سفید پوشیده شده بود درمورد مسائل مربوط به حزب با هم صحبت میکردن.
ییبو بعد از پیوند با روح لان وانگجی حقیقی، بهتر و بیشتر تونسته بود با لان شیچن ارتباط برقرار کنه. حالا دیگه درست مثل خود صاحب اصلی اون بدن رفتار میکرد و دیگه حس غریبه بودن رو به رهبر حزب لان منتقل نمیکرد.
وقتی به جینگشی رسیدن با تعجب پسر کوچولویی رو دیدن که روی پله ها نشسته بود و گریه میکرد.
لان وانگجی با آرامش همیشگیش جلو رفت و گفت: "آیوآن... بیدار شدی... چرا داری گریه میکنی؟"
پسر کوچولو با دیدن لان وانگجی بلافاصله لباسش رو با دستهای کوچولوش گرفت و درحالی که هق هق میکرد گفت: "م-من... از خواب بیدار شدم... تنها بودم... خیلی ترسیدم..."
لان شیچن جلو رفت، با لبخند گرم و مهربونی به پسرک گفت: "سلام آیوآن... من عموی جدیدت هستم... نیازی نیست بترسی..."
دو برادر که تا به حال با هیچ بچه ی کوچیکی سر و کار نداشتن کاملا گیج شده بودن. نمیتونستن گریه ی آیوآن رو متوقف کنن و انگار هر لحظه صدای گریه بیشتر و بلندتر میشد.
"انگار باید خودم بهش رسیدگی کنم..."
دو برادر با شنیدن صدای عمو چیرن به طرفش چرخیدن. لان چیرن بی توجه به عکس العمل دو مرد جوون، به سمت پسر کوچولو رفت و توی بغلش بلندش کرد. لان وانگجی و لان شیچن تا به حال این روی عموشون رو ندیده بودن یا حداقل بهیاد نداشتن که توی کودکی همین عموی خشن و بداخلاق چطوری اونها رو توی بغلش بزرگ کرده.
لان چیرن دستمالی رو از توی آستینش درآورد و صورت پسرک رو پاک کرد. با لحن ملایمی گفت: "نترس آیوآن... حالا دیگه تنها نیستی... بیا تا عمو چیرن ببره و چیزی برای خوردن بهت بده."
لان وانگجی و لان شیچن نگاه متعجبشون رو به هم دوختن. باورش واقعا سخت بود که استاد لان بزرگ میتونه تا این حد مهربون باشه...

Transmogrifiction / تناسخ Where stories live. Discover now