1.𝐀𝐬𝐭𝐡𝐞𝐧𝐨𝐩𝐡𝐨𝐛𝐢𝐚

52 8 6
                                    

غم همیشه به نحوی خاکسترش رو روی زندگی ما می پاشه.
انگار این در سرنوشت بعضی از ما مقدر شده که هرجا می ریم ، ستاره راهنما یک اختر بدشگون باشه.جوری که در انتها تمام مسیر ها به یک چیز ختم می شه.
فرقی نداره که تو چقدر تلاش می کنی ازش فرار کنی؛ آسمون همیشه بالای سرته و سایه ستاره های تاریک روی زندگیت.
_________________________________________
یونگی دوباره اینجا بود. تو همون اتاق کوچک همیشگی .چهار دیواری بدون پنجره با دیوار های خاکستری.
مکانی که بیشتر از اینکه بهش احساس آرامش و راحتی بده، حس نا امنی و اضطراب رو منتقل می کرد.

دقیقا 45 دقیه تمام بود که در این وضعیت گیر کرده بود وطاقتش کم کم داشت تموم می شد.
_ یونگی، حواست با منه؟
با صدا زده شدن اسمش متوجه شد که انگار زمان زیادی رو بی حرکت به ساعت دیواری مقابلش زل زده.
صورتش رو سمت خانم کانگ برمی گردونه. دست هاش رو در هم گره میکنه و بهم دیگه فشار میده. سعی میکنه مثل یک پسربچه مودب و معصوم به نظر برسه.
چیزی که در واقیت ذره ای هم شبیهش نبود.

_ متاسفم خانم کانگ. چند لحظه حواسم پرت شد.
یونگی از شرایطی که درش قرار گرفته بود متنفر بود. دلش نمی خواست هر هفته بیاد و مقابل یک روانشناس بشینه.خانم کانگ نگاه نافذی داشت که یونگی احساس میکرد می تونه باهاش تا اعماق روح پسر رو واکاوی کنه. و اون از اینکه کسی بخواد سر از کارش دربیاره و چیزی ازش بفهمه متنفر بود.تمام مدت سعی میکرد خودش رو خونسرد نشون بده.
همه آدم ها راز هایی داشتن و یونگی بیشتر از هرکسی از افشا شدنشون بیزار بود.
با تمام این ها یونگی سعی میکرد اضطرابی که از بودن در این شرایط داره رو به نحوی مخفی کنه.باید نشون می داد که مشکل خاصی نداره تا بتونه اون امضای لعنتی رو بگیره.

دست هایی که از استرس بهم گره زده بود رو باز می کنه و روی زانو هاش قرار میده.
_ خانم کانگ، من تا حالا متوجه شدم که چقدر کار هایی که کردم اشتباه بوده و... و سعی میکنم از این به بعد آدم سر به راه تری باشم.
بین صحبت هاش مکث میکنه و نفس کوتاهی میکشه. خودش هم از کلماتی که به زبون میاره خندش میگیره اما چاره ای به جز بازی کردن نقش یک پسر بد شانس که اتفاقی تو دردسر افتاده رو نداره.

_ من واقعا دیگه نمیتونم به اینجا اومدن ادامه بدم؛ پس ازتون خواهش میکنم زیر پروندم رو امضا کنید.
خودش متوجه نبود که هنگام حرف زدن کلافگی و خشم پنهانش فوران کرده و با پاهاش رو زمین ضرب گرفته و لحنش تند تر شده.
خانم کانگ برای چند لحظه به پسر خیره میشه و آه کوتاهی میکشه.
_ گوش کن یونگی، خودت هم خوب میدونی تمام این جلسات برای اینه که مشکل تو حل بشه. اونا میخوان که تو به عنوان یک نوجون خوب زندگی کنی تا بتونیم همه کنار هم یک جامعه سالم داشته باشیم.
یونگی دلش میخواست تو صورت خانم کانگ داد بزنه مشکل خاصی به جز شنیدن چرت و پرت هاش نداره اما به جز سکوت و فشردن دسته صندلیش کار دیگه ای نمیکنه.

خانم کانگ قبل از اینکه دوباره شروع به حرف زدن کنه چند لحظه مکث میکنه و به پرونده زیر دستش نیم نگاهی میندازه.
_ تخریب اموال عمومی، اختلال در نظم، درگیری با مردم عادی و کارکنان فروشگاه. تو حتی تو محله مواد فروش ها هم دیده شدی . یونگی تو فقط 17 سالته.
زن جمله آخرش رو با صدای محوی میگه و با نگاه عجیبی که می شد ازش جمله ( حالا چی داری که بگی) رو خوند به فرد مقابلش خیره میشه.
یونگی لحظه ای میترسه که شاید زن حقیقت کارش رو فهمیده باشه اما با لحن طلبکاری جواب میده:
_ اون محله علاوه بر اینکه یک منطقه برای خرید و فروش مواد باشه یک منطقه مسکونی هم هست. آدم های زیادی اونجا زندگی میکنن.شما نمی تونین به هر کسی اونجا ساکنه انگ مجرم بودن بزنید. این تقصیر من نیست که اونقدر پول دار نیستم که جای بهتری زندگی کنم.

از حرف های خانم کانگ عصبانی شده بود. خوشش نمی اومد کسی بهش یادآوری کنه که چجور آدمیه یا چه کار هایی کرده.

کانگ چیزی در جواب نمیگه. همیشه احساس می کرده که چیزی درمورد این پسر اشتباهه. اما با تمام این ها فکر نمیکنه که واقعا آدم بدی باشه. به همین خاطر دلش میخواست به این پسر خشمگین 17 ساله کمک کنه.
یونگی از حرف زدن طفره میرفت وبا تمام سرسختی که از خودش نشون می داد ، زن می تونست جایی در گوشه چشم هاش ببینه که یک پسرک آسیب دیده قایم شده.
_فکر می کنم وقتمون برای امروز تموم شده باشه.
یونگی از جاش بلند میشه و به سمت در میره اما قبل از اینکه کامل از اتاق خارج بشه رو به کانگ میکنه:
_ یعنی واقعا امکانش نیست که...
_ من فکر میکنم بهتر باشه به این جلسات ادامه بدیم یونگی.
کانگ با لبخند جواب میده.

یونگی با چشم هایی که دوباره خالی شدن سری تکون میده و از اتاق بیرون میره. از این وضعیت راضی نیست اما چاره دیگه ای هم نداره. تمام زندگیش به امضای اون روانشناس بستگی داره و اون واقعا دلش نمی خواد یک پرونده واقعی تو ایستگاه پلیس داشته باشه. چون مطمئنه حتی قبل از اینکه جوهر پروندش خشک بشه توسظ بالا دستی هاش کلکش کنده شده.

همونجور که تو افکارش و آینده وحشتناکی که میتونست انتظارش رو بکشه غرق شده بود نگاهش به مردی میوفته که روی صندلی های انتظار نشسته. مرد با خارج شدن یونگی به سمت اتاق میره.
یونگی قبلا هم اون رو دیده بود. یک مرد خسته با اورکتی همیشه خاکستری رنگ که ظاهرا بعد از یونگی با خانم کانگ وقت ملاقات داشت.
برای لحظه ای، قبل از اینکه مرد واقعا کاملا وارد دفتر کانگ بشه؛ نگاه یونگی با مرد تلاقی میکنه و پسر از پوچی لونه کرده توی اون چشم ها مسخ میشه. هیچوقت از اون مرد حس خوبی دریافت نمی کرد. مرد خاکستری همیشه عاله سنگینی رو با خودش حمل می کرد که به شدت بوی غم می داد.
_ اوه خوش اومدید آقای جانگ

با دعوت شدن مرد به داخل اتاق یونگی چیز بیشتری نمی بینه. شونه ای بالا می اندازه و سعی میکنه مرد خاکستری پوش رو از ذهنش بیرون کنه. خودش بدبختی های بیشتری برای فکر کردن داره.
یک لالی پاپ پرتقالی از جیب شلوارش بیرون میاره و بی خیال به سمت خروجی حرکت میکنه.
کار های مهم تری برای رسیدگی وجود داره. مثل رو به رو شدن با سرپرستی که دیگه نمیتونست از زیرش در بره.
________________________________________

𝐬𝐭𝐡𝐞𝐧𝐨𝐩𝐡𝐨𝐛𝐢𝐚
یعنی ترس از ضعف داشتن 🙃

Burning Bridge Where stories live. Discover now