S01|E27

211 58 14
                                    

🥀🥀🥀

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

🥀🥀🥀

یادته توی شکار هیولای رودخانه وقتی که از لباس گرفته بودمت
بهم گفتی که دستتو بگیرم!
خودت گفتی دستتو بگیرم پس توی‌شهر بدون شب، چرا بهم گفتی ولش کنم؟
خودت گفته بودی که دستتو بگیرم

کنار بندر نیلوفر زانو بغل کرده و نشسته بود، کوزه‌ی شراب در یک دست و در دست دیگر دفتری که درد عزیز او را در خود حمل می‌کرد؛
نگاه‌اش خیره بر مرداب و غرق در خاطرات دور!
عجیب است که در میان خاطرات کودکی و نوجوانی‌اش صدای لان‌ژان عزیزَش را به وضوح می شنید؛
در آن خاطرات؟
نه...
حضور لان‌ژان حال در تمام لحظات زندگی وی پررنگ بوده و در ناخودآگاه او و شریان های خون و تنفس هایش جا داشت...
درد او
غم او...تمام آنچه که او را صاحب قلب ژان کرده در نظر ژان پررنگ و هردقیقه در سر او تداعی می‌شد،
او خود گفته بود دستم را بگیر پس چرا درخواست به رها کردن آن کرده بود؟
چون دیگر دلیلی برای بودن نمی‌دید؟
نوری که به وسیله‌ی آن از برای زندگی‌اش دلیل بیابد؟
پس چرا خورشید را ندید؟خورشیدی که برایش به جدال به آسمان مشغول بود؟
چرا او را ندید و با بی‌رحمی ماه خورشید را از آن گرفت؟

جیانگ‌چنگ: بهم نگو که فقط به خاطر نوشیدنی های گوسو می‌خوای با ارباب‌نور درخشان ازدواج کنی!

صدای برادرَش او را از تاریکی دنیایش بیرون کشید
لبخند زد،
به زیبایی همیشه اما نگاه‌اش با غم لرزان بود: یادته؟
لبخندَش را با تنفس از دماغ آزاد کرده و از برای نشتن چنگ کنارش، بر کنار خود ضربه زد
رئیس قبیله یونمنگ کنارش نشسته و چون او زانو بغل کرد: اینکه تو با اون حافظه‌ی داغوون اینو یادت باشه عجیبه!
استادتعالیم شیطانی حین خندیدن با شانه‌اش به شانه مرد کنارش کوبید: ممنونم که یادم می‌ندازی حافظه‌ام چه قدر خرابه!
خنده های برادرش
لبخند های او حس خوبی به غرور نیمه‌مانده‌ی وی‌‌ویژیان میداد: یادته بهم گفتی، آخه کی از گوسو حاضر میشه بیاد با تو!
دندان نما لبخند زده و با حسی فخر فروشانه به برادرَش نگریست: حالا ببین کی از گوسو اومد با من!
چنگ نگاه در حدقه چرخوانده و با تکان دادن سر پوزخند زد
آشیان ادامه داد: یشم دوم گوسو، کسی که من با وقاحت تمام توی چشماش نگاه کردمو گفتم با این اخلاقی که داره تا ابد مجرد میمونه و کسی عاشقش نمیشه!
با لبخند جرعه از مشروب کوزه در دست‌اش را سر کشید: کی فکرشو میکرد که خودم عاشقش بشم!
نفسش را از دماغ بیرون داده و انتهای لبان‌اش محو به خنده کمی بالا رفتند: کی فکرشو میکرد!
نگاه سنگین مرد دیگر: واقعا عاشقشی؟
جواب اش را با نگاه به چشمان درخشان وی یانگ، زمانی که به سمت او چرخید گرفت...
برادر ارشد نگاه به مقابل داده و ادامه داد: متاسفم!
اخم خانه کرد در صورت پسر کوچکتر: چرا؟

"دیگه هیچوقت تنهات نمیزارم"...Wangxian...The Untamed...ادامه‌ی سریال (فصل اول)Where stories live. Discover now