📌وضعیت فصل اول: پایان یافته.⌛🖤
📌وضعیت فصل دوم: در حال نوشتن...⏳🤍
📌وضعیت فصل سوم: متوقف شده.🪧🤎
-چرا به من کمکم میکنی ؟!
+ از یه چیزی پشیمونم
-از چی پشیمونی؟!
-توی شهر بدونشب ، من کنارت نایستادم
"دیگه هیچوقت تنهات نمیزارم"
این فف ادامهی سریا...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
تاریخ نوشته اصلی: پنجشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۹ ویرایش انجام شد ✔️✔️ ۱۳ آذر ۱۴۰۱ از دید وییانگ
-وی
چی ؟ چی شده ؟ با مقداری اخم چشمام رو باز کردم باورم نمیشد که باز خوابم برده باشه
لانژان منظم لباس های سفیدش و پیشونی بندش رو بسته بود و به وان کنار اتاق اشاره کرد
-بیا، باید حموم کنی...
متعجب نگاهش کردم
+ها ؟ -باید حموم کنی...
تازه متوجه شدم که منظورش چیه با دهن باز و خجالت پشت سرم رو ماساژ دادم
+خودت چی ؟ -وقتی خواب بودی من حموم کردم...
یشم سفیدم دوباره به وان اشاره کرد: بیا من حمومت میکنم
باورم نمیشد که درست شنیدم حس میکردم گونه هام هر لحظه سرخ و سرخ تر میشند: نه خودم میتـ...
با دیدن چهرهی جدیش حرفم رو قورت دادم و درحالی که با دستم سرم رو ماساژ میدادم آهسته به سمت وان تخت رو ترک کردم راه رفتن به خاطر شیطنت دیشب زندگیم برام سخت بود و با هر قدم درد بدی رو توی عضلات پشتم احساس میکردم
به نیمه های اتاق که رسیدم تازه متوجه شدم که از روبهرو کاملا برهنه هستم و از پشت سر، لباسم مثل شنل آویزون و پشتم رو پوشونده؛ کلافه پوف کشیدم به سمت وان رفتم و لباسم رو به گوشه ای پرت و داخل وان نشستم حتی نشستن هم برام دردناک بود پس بیاراده لبم رو گاز گرفتم
لانژان مهربون بهم لبخند زد و با سطل داخل وان شروع به آب ریختن روی سر و بدنم کرد از اینکه با لانژان ارتباط چشمی برقرار کنم خجالت میکشیدم و همونجور که توی وان نشسته بودم مشغول بازی با انگشت هام شدم با فکر راجب دیشب و حتی الان، ضربان قلبم بینهایت تند میشد
ژان شروع به شستن موهام و صورتم کرد و من بیصدا نگاهم به دستام داده بودم
-وییانگ
نمیدونستم باید چکار کنم آب دهنم رو قورت دادم و با تردید نگاهم رو به لانژان دادم