part 6

1.1K 206 7
                                        

گاهی ممکنه توی یه موقعیت قرار بگیریم که ندونیم باید چیکار کنیم و جیمین توی همچین موقعیتی قرار گرفته بود، چندباری لباش از هم فاصله گرفت تا چیزی بگه اما هر بار دوباره سکوت کرد. یونگی اما صبور بود و منتظر بهش نگاه می‌کرد که کسی داخل اومد
_خوش اومدین
یونگی گفت و به جیمین که میدونست میخواد فرار کنه نگاه کرد
_فکرشم نکن
جیمین قیافه درمونده ای به خودش گرفت
_برو توی اتاق استراحت تا سفارشو آماده کنمو بیام
به در اتاق پشت سرش اشاره کرد که روش تابلوی "ورود افراد متفرقه ممنوع" وصل شده بود.
داخل اتاق کوچیک رفت و با گوشه های دفترش که توی دستاش بود بازی کرد نگران بود و دوست داشت الان کلی مشتری برای یونگی بیاد تا نتونه با جیمین حرف بزنه، اما لحظه ای فکر کرد که چقدر میتونه مسخره باشه.. به هر حال باید دیر یا زود باهاش صحبت کنه.
چند دقیقه بعد در حالی که داشت بهونه هاشو جور می‌کرد یونگی وارد شد و منتظر چند ثانیه بهش نگاه کرد.
_همه اش رو فراموش کن هیونگ!
جیمین همونطور که سرشو پایین انداخته بود گفت نمیتونست به یونگی نگاه کنه و اینارو بگه
_یعنی چی؟ همین؟
پسر بزرگتر متعجب پرسید
_آره فقط فراموش کن..من...من فقط میخواستم طراحی کنم نه چیز دیگه ای
_واقعا! فکر کردی باور میکنم؟
_این دیگه به خودت بستگی داره هیونگ
جیمین گفت و با دستاش و دفترچه اش بازی کرد؛ یونگی جلو اومد و چونه لرزون جیمینو بین انگشت هاش گرفت
_بهم نگاه کن
پسر کوچکتر میدونست چشماش حسشو لو میدن پس مقاومت کرد اما در آخر مجبور شد توی چشمای یونگی نگاه کنه
_خب.. چشمات
یونگی مکث کرد و بیشتر به اون چشم های زیبا نگاه  کرد هیچوقت انقدر دقیق بهشون نگاه  نکرده بود
_چشمات دارن چیز دیگه ای میگن جیمینی
جیمین نگاهشو لحظه ای دزدید و دوباره به پسر رو به روش نگاه کرد حتی کم مونده بود که چشماش پر بشن و اشکاش گونه هاشو خیس کنن
_چه اهمیتی داره که اونا چی  میگن؟
پسر کوچکتر با ناراحتی گفت و با حسرت به یونگی نگاه کرد
_خیلی اهمیت داره.. من قضاوت نمیکنم و حتی شاید قبول کنم؟ فقط کافیه جیمینی خودش بگه نه فقط چشماش و- قلبش!
جیمین گیج نگاهش کرد اون داشت خواب میدید؟
_ت..تو جدی هستی هیونگ؟
با لکنت گفت و نگاهش از اون چشمای گربه ای برداشته نشدن
_تو فکر میکنی من شوخی میکنم پارک جیمین؟
آروم دست سرد و یخ زده جیمین که دفترچه رو محکم گرفته بود لمس کرد.
_پس..
جیمین میخواست بگه به هر حال یونگی باید تمام و کمال از حسی که توی وجودش شکل گرفته بود می‌فهمید چون اون حس برای "یونگی" شکل گرفته بود.
_هیونگ.. تو کسی هستی که دلم میخواد بهش زل بزنم، دلم میخواد موقع خوشحالیم بغلت کنم و جیغ بزنم و وقتی ناراحتم خودمو توی آغوشت گم کنم.. من حتی نفهمیدم که این حس کی انقدر بزرگ شد ولی خیلی ساده فقط میخوام بدونی.. دوست دارم.
یونگی اون اعتراف شیرینو واضح و کامل شنید و نتونست لبخندشو کنترل کنه اون در واقع خیلی مواقع حسش می‌کرد از وقتی جیمین بهش زل میزد و فکر میکرد یونگی متوجه این موضوع نیست اما اشتباه میکرده.
_پس فکر کنم باید یه شانس به خودمون بدیم هوم؟
پسر بزرگتر گفت و لبخند هنوز روی لباش بود
_یه شانس؟
_آره.. یه شانس برای ما شدن؟ یه شانس برای اینکه نشونت بدم که منم دوست دارم جیمین.
این دیگه زیادی شیرین بود براش، جیمین روی ابر ها بود حتی فکرش هم نمیکرد اینطوری پیش بره لبخندی روی لباش نشست
_باهام قرار میزاری جیمینی؟
یونگی خیلی ساده و یهویی پرسید که باعث شد دفترچه قرمز رنگ از بین انگشت های جیمین روی زمین فرود بیاد
_م..من خ..خب
داشت میلرزید اما حس خوبی که توی قلبش می‌پیچید باعث میشد دیوانه وار بزنه
_باشه! معلومه که باشه یعنیی البته! خب..
داشت تند تند میگفت که یونگی برای اولین بار توی آغوش کشیدش.
نفسش توی سینه اش موند. ثانیه پیش بی‌اختیار داشت حرف میزد و چرت و پرت میگفت ولی حالا زبونش بند اومد
_هی نفس بکش
یونگی با خنده همونطور که بغلش کرده بود گفت و بلاخره جیمین به یاد آورد که اکسیژن نیاز داره. لحظه ای اون حس خوبه توی آغوش پسر بزرگتر از بین نمی‌رفت بلکه بیشتر میشد درست مثل قندی که توی آب حل میشه شیرین و شیرین تر.
چند ساعت بعد در حالی که روی تخت نشسته بود و هنوز اتفاقات رو باور نکرده بود گوشیش لرزید و پیامی از طرف یونگی دریافت کرد و باعث شد با سرعت نور گوشی رو برداره

*سلامم^•~•^ جیمینی برای اولین قرار فردامون آمادس؟ اگه نگرانی یا کاری داری میتونیم روز دیگه بریم یعنی بخاطر من سخت نگیر به خودت*

پسر آب دهنشو قورت داد و لبخند بزرگی زد انگار که یونگی اونو میبینه!

*سلام هیونگی(*>*) نگران نباش جیمینی مشکلی نداره فردا میبینمت!♡*

نوشت و توی دلش قند آب شد.
دوباره گوشی لرزید

*باشه پس هیونگی فردا میاد دنبالت میبینمت^•-•^♡*

گوشیش رو با لبخند کنار گذاشت و روی تخت ولو شد. پوکو روی شکمش پرید و همونجا نشست
_هی پوکو من رسما عاشقش شدم!
گفت و به سقف زل زد قلبش تند میزد، چشماشو با خوشحالی روی هم گذاشت برای خوابیدن زود بود اما میتونست چشماشو ببنده و رویا پردازی کنه.
تهیونگ دست هوسوک رو بین انگشتاش گرفته بود و قدم میزدن ساعت هنوز ۸ شب بود و هوسوک میخواست بجای کل روز که نبوده و بره کافه و توی تمیز کاری کمک یونگی کنه پس همراه تهیونگ اون سمت میرفتن.
با رسیدنشون و دیدن شلوغی کافه چشماش گرد شدن
_هر روز خلوت تره یه امروز که یونگی بیچاره رو تنها گذاشتم انقدر شلوغ شده.
هوسوک نالید و وارد شدن
_هی اینجا چیکار میکنی پسر فکر کردم میخوای استراحت کنی
یونگی همونطور که سفارش هارو آماده میکرد گفت؛ تهیونگ گونه هوسوک رو بوسید و سمت میزی رفت تا بشینه.
_استراحتمو کردم اومدم این ۱ ساعت کمکت کنم
_ممنون ولی جدی نیازی نیست
اما میدونست که دوستش الان فرم پوشیده میادو کار میکنه و همینم شد.
وقتی ساعت از ۹ گذشت و تابلوی روی در رو از "باز است" به "بسته است" تغییر دادن یونگی اون دوتا پسری که داشتن توی نگاه هم غرق میشدنو تنها گذاشت و از هوسوک خواست بعدا در هارو قفل کنه.
با فکر به اینکه خودشو جیمین هم قراره بدون خجالت کشیدن اینطور بهم نگاه کنن لبخندی زد.

***

خب:> من اومدم با پارت جدید!
راستش نمیدونم دوستش دارین یا نه شاید حتی خیلی راحت داستان پیش میره نه؟ اما خب تقریبا فلاف و روزمره اس..
به هر حال امیدوارم خوشتون بیاد♡

Red notebook [yoonmin]Where stories live. Discover now