-باورم نمیشه پاشدم اومدم دیدن لونا، اونم برای تشکر!
تهیونگ به غر زدن های جونگ کوک لبخندی زد و دستش رو تو دستش گرفت.
نگاهی به اطرافش انداخت و زیر گوش پسر بزرگتر پچپچ کرد:
-تو اداره پلیسیم کیم تهیونگ!
تهیونگ دستش رو فشار مختصری داد و سرش رو به نشونه «میدونم» بالا و پایین کرد.
-رییس؟... تا کِی قراره به حرف و نگاه مردم بی توجه باشی؟
تهیونگ نگاهش رو از روبه روش گرفت و ایستاد تا بتونه خیره به چشم های کهکشانیاش بگه:
-تا وقتی که دستت تو دستمه!
جونگ کوک لبخندی زد و قدمی به سمت جلو برداشت.
با حفظ همون لبخند، به جلوی در اتاق لونا رسیدند و جونگ کوک بعد از زبون زدن لبهاش، چند تقه به در زد.
-مطمئنی همین جاست؟ هماهنگه؟
-آره جونگ کوکی، حرف زدم، هماهنگه!
با شنیدن صدایی که میگفت «بفرمایید» ، وارد اتاق شدند.
لونا با دیدن اون دو نفر، خنده متعجبی کرد و از جاش بلند شد.
-خوش اومدین، بفرمایید بشینید.
جونگ کوک حس میکرد اون هیچ شباهتی به لونایی که تو شرکت کار میکرد و حدس میزد دیگه استعفا داده، نداره.
زودتر از تهیونگ، سکوت رو شکست و جواب داد:
-ممنونم... زیاد وقتتون رو نمیگیریم، اومدیم برای تشکر!
لونا لبخندی زد و خودکارش رو بی هدف روی میز حرکت داد.
-من فقط وظیفهام رو انجام دادم و به علاوه که برای شریک جرم شدن، تشکر لازم نیست واقعا!
جونگ کوک خنده کوتاهی کرد و بی توجه به نگاه گیج تهیونگ، گفت:
-زخمی هم شدین!
لونا بیخیال وجهه جدی و نظامیش شد و گفت:
-اشکال نداره، عوضش اسم بچتون رو بذارید «لونا»
تهیونگ خندید و نگاه آروم و عاشقی به پررنگ ترین خنده جونگ کوک در طی چند روز اخیر انداخت.
*
*
*
YOU ARE READING
...SATIVA...[COMPLETED]
Fanfictionتو مانند اقیانوسی هستی که حتی در روزهای طوفانی، آغوشش رو از ماهی نمیگیره. گذشتن از تو؟! خودت بگو اشک از شفافیتش میگذره؟ مردمک از تاریکیاش میگذره؟ خون از سرخیاش میگذره؟ تهیونگ از جونگ کوکیاش میگذره؟ . . . نام : ساتیوا نویسنده : نِبو کاپل اصلی :...