Tanzanite - 2

523 114 120
                                    

-باورم نمیشه پاشدم اومدم دیدن لونا، اونم برای تشکر!

تهیونگ به غر زدن های جونگ کوک لبخندی زد و دستش رو تو دستش گرفت.

نگاهی به اطرافش انداخت و زیر گوش پسر بزرگتر پچ‌پچ کرد:

-تو اداره پلیسیم کیم تهیونگ!

تهیونگ دستش رو فشار مختصری داد و سرش رو به نشونه «میدونم» بالا و پایین کرد.

-رییس؟... تا کِی قراره به حرف و نگاه مردم بی توجه باشی؟

تهیونگ نگاهش رو از روبه روش گرفت و ایستاد تا بتونه خیره به چشم های کهکشانی‌اش بگه:

-تا وقتی که دستت تو دستمه!

جونگ کوک لبخندی زد و قدمی به سمت جلو برداشت.

با حفظ همون لبخند، به جلوی در اتاق لونا رسیدند و جونگ کوک بعد از زبون زدن لب‌هاش، چند تقه به در زد.

-مطمئنی همین جاست؟ هماهنگه؟

-آره جونگ کوکی، حرف زدم، هماهنگه!

با شنیدن صدایی که می‌گفت «بفرمایید» ، وارد اتاق شدند.

لونا با دیدن اون دو نفر، خنده متعجبی کرد و از جاش بلند شد.

-خوش اومدین، بفرمایید بشینید.

جونگ کوک حس میکرد اون هیچ شباهتی به لونایی که تو شرکت کار میکرد و حدس میزد دیگه استعفا داده، نداره.

زودتر از تهیونگ، سکوت رو شکست و جواب داد:

-ممنونم... زیاد وقتتون رو نمی‌گیریم، اومدیم برای تشکر!

لونا لبخندی زد و خودکارش رو بی هدف روی میز حرکت داد.

-من فقط وظیفه‌ام رو انجام دادم و به علاوه که برای شریک جرم شدن، تشکر لازم نیست واقعا!

جونگ کوک خنده کوتاهی کرد و بی توجه به نگاه گیج تهیونگ، گفت:

-زخمی هم شدین!

لونا بیخیال وجهه جدی و نظامیش شد و گفت:

-اشکال نداره، عوضش اسم بچتون رو بذارید «لونا»

تهیونگ خندید و نگاه آروم و عاشقی به پررنگ ترین خنده جونگ کوک در طی چند روز اخیر انداخت.

*

*

*

...SATIVA...[COMPLETED]Where stories live. Discover now