پارت چهاردهم

322 125 90
                                    

از زمانی که چشماش رو باز کرد، دنیا رو با رنگای قشنگ آبنبات هایی شناخت که پدرش هر روز به تعداد دو تا بچهاش از سر خیابون میخرید و اونا رو وادار میکرد تا با هیجان سر در خونه منتظر برگشت سرآشپز بزرگ از خرید روزانه غذاخوری بمونن تا بلکه آبنبات شیرینی نصیبشون بشه!

هیچ وقت متوجه نشد که این مزه شیرین و اون رنگ های رنگین کمونی کی دلبسته اش کردن اما از یه جایی به بعد فهمید که نمیتونه بدون مزه کردنشون،
روی کارهای مهمش تمرکز کنه و اونقدر به وجود آبنبات ها عادت کرده که بدون حضورشون، روزش مثل همیشه عادی نمیگذره و این قضیه حتی برای برادر
کوچکترش هم کاملا صادق بود!

همونطور که آبنبات رو توی دهانش میچرخوند و بدون معطلی مزه مزه میکرد، سبزیجات خرد شده رو از زیر دست کیونگسو کشید

بکهیون: تا همین اندازه که خرد کردی کافیه! برای درست کردن یه سوپ جینجر عالی، سبزیجات نباید له بشن.

کیونگسو به یک طرف لپ برادرش که با آبنبات برآمده شده بود، با حسرت اشاره کرد و سپس کشوی خالی از خوراکی مورد علاقش رو به هم کوبید

کیونگسو: سهم آبنبات من توی دهن تو چیکار میکنه؟!

بکهیون سبزیجات رو به ترتیب خاصی توی قابلمه ریخت و سعی کرد تا بدون توجه به هیاهویی که توی رستوران راه افتاده بود، به کارش ادامه بده

کیونگسو: اما اون سهم آبنبات من بود...

کیونگسو با گوش هایی که روی زمین آویزون شدن، لب برچید و بدون توجه به برادری که دیگه حتی اونقدر براش وقت نمیذاره که به حرفاش اهمیت بده و فقط سعی داره تا هر چه سریع تر سفارشات مشتری ها رو به دستشون برسونه، دستکش های پلاستیکیش رو به دست کرد و سپس بدنش رو بالا کشید تا ظرف
بزرگی برای برداشتن کیمچی ها از کابینت برداره

کیونگسو: میرم تو اتاقت تا یکم کیمچی برای مشتریا بردارم...

با همون حالت عزادار و لب هایی که حالا به اندازه ی گوش هاش روی زمین افتاده بودند، به سمت خروجی حرکت کرد اما با حس خیسی چیزی که به طور
ناگهانی روی بینیش چسبید، سرش رو بلند کرد و با بکهیون رو به رو شد

بکهیون: بقیه آبنبات مال تو... من به اندازه ی کافی لیسیدم!

کیونگسو چشمای ستاره ایش رو از حد عادی بزرگ تر کرد و با شوق وصف ناپذیری، آبنبات اهدایی برادرش که تا لحظاتی قبل توی دهانش میچرخوند و با
ولع لیس میزد رو اول بوسید و سپس تا دسته توی دهان خودش جا داد

بکهیون از پشت به هیکل سرخوش کیونگسو خیره شد که چطور با ذوق به سمت کیمچی ها پرواز میکنه و سپس آهی کشید

بکهیون: این آبنباتا دیگه برای دهن گشاد من مناسب نیستن!

مشتش رو بلند کرد و به راحتی توی دهان فرو برد تا به خودش عمق گشادیش رو یادآور بشه و سپس طوری که انگار دیگه نمیتونه تا سایز دیک چانیول رو حتی برای لحظه ای از یاد ببره، با همون مشت خیس ضربه ای به سر خودش کوبید

ginger | Chanbaek | DadykinkWhere stories live. Discover now