پارت سوم

1.1K 335 84
                                    

اگه میشد توی لیست سیاه خواسته های پارک چانیول یه نقطه ی خالی برای نوشتن پیدا کرد، حتما این نکته ذکر میشد که چطور میشه به سیستم مغزی عجیب
بیون بکهیون راه پیدا کرد و اون از پا درآورد!

با نگاه یاری دهنده ای به بکهیون که سخت مشغول یافتن کاغذ برای نوشتن شروطش بود، خیره شد و سعی کرد تا در راه رسیدن به خواسته هاشون، کمکش کنه!

چانیول: کاغذا اون پشته!

بکهیون صد و هشتاد درجه چرخید و با چشم اطراف رو در جست و جوی کاغذ، رصد کرد

بکهیون: کدوم پشت؟!

چانیول: اون پشتِ پشت!

بکهیون چشماش رو در حدقه چرخوند و همونطور که خم میشد، با حرص اضافه کرد

بکهیون: اون پشت پشت پشت اسمم داره؟!

چانیول طوری که بکهیون متوجهش نشه، به پیشونیش کوبید و خودش رو سرزنش کرد!

چانیول: کنار سطل زباله! روی همون میز کوچولویی که...

بکهیون درحالی که با چشم، حرفای چانیول رو دنبال میکرد، پس از پیدا کردن کاغذها بدون اتلاف وقت، صحبت چانیول رو قطع کرد و همونطور که تقریبا روی زمین خزیده بود، فریاد کشید

بکهیون: پیـداش کـردم!

چانیول مسیر نگاه بکهیون رو دنبال کرد و درحالی که چشمش روی باسن خیس بک گیر کرده بود، آب دهانش رو نامحسوس قورت داد!

بکهیون کاغذ رو بالای سرش گرفت و به نشونه افتخار سرش رو تکون داد اما به ثانیه ای نکشید که دست حاوی افتخاراتش توسط چانیول اسیر و به دنبال اون پسر عجیب کشیده شد!

بکهیون: تو...تو... پس قرارمون چی؟... کاغذ... با این کاغذا چیکار کنم؟؟!

همونطور که با تعجب به دنبال چانیول به سمت خروجی کشیده میشد، کاغذهارو روی هیکل عبوس کیونگ پرتاب کرد و به برادر محزونش که پشت در با بغض لونه کرده بود اشاره کرد تا نجاتش بده و راهش رو به سمت مسیر مد نظر چان ادامه داد!

بکهیون: میدونی که چه بلایی به سرت میارم؟!

با تهدید انگشتش رو به سمت برادرش گرفت اما با لگدی که پسرک توی هوا انداخت شگفت زده شد و به چشم دید که چطور اون به سمت خروجی گام
برداشته و بک رو با دنیایی از بدبختی تنها گذاشته!

بکهیون: پسرک خائن... جورابام تا یه ماه از تختت آویزون میکنم! کاری میکنم بینی کوفتیت بی مصرف بشه!.. میبینی که چطور...

اما با رسیدن به مکانی که منفور ترین نقطه از رستوران چان در نگاه بکهیون بود، به نقشه های خبیث برعلیه بردارش خاتمه داد و فریاد کشید

بکهیون: مـن پام تـوی آشپزخونـت نمیـذارم!

بکهیون به محض دیدن آشپزخونه رستوران چان که نفرت شدیدی که از حسادتش سرچشمه میگرفت نسبت به اون منطقه داشت، چشماش رو بست و جیغ گوش
خراشی کشید و برای رفتن به آشپزخونه چانیول مقاومت کرد و همونطور که چارچوب در رو مثل گربه ها به پنجول گرفته بود، فریادی به پهنای اقیانوس کشید و چانیولی که بک رو از زیر پاش گرفت و پاهاش رو بلند کرد و سعی داشت تا دستاشم از چارچوب در فاصله بده!

بکهیون: ولـم کـن!

چانیول اما با اشاره ی چشم، کارگر ها و آشپزش که با ترس نظاره گر اون فاجعه بودند رو بیرون کرد و به محض خالی شدن فضا، پلک های لرزون از حرص بک
تکون آرومی خورد و آشپزخونه رویایی بکهیون طوری در نگاهش درخشید که دستاش از چارچوب در شل بشه و با مغز درحالی که دستای چان هنوز دور پاهاش بودن، به زمین بیفته و پوزیشن مضحکی رو به وجود بیاره!

چانیول: زنده ای؟!

چانیول هین خفه ای کشید و همونطور که از سکوت بکهیون شگفت زده بود، با ترس و چاشنی دلهره ازش پرسید و انتظار حمله متقابل داشت اما اسب خیال
بکهیون در دنیای دیگه ای پرواز میکرد!

بک همونطور که از لای پاهای چان جهان رو برعکس میدید، محو تماشای برق کاشی های دیواری بود که مثل خورشید در نظرش طلوع میکرد... دو گاز ده شعله... فر.... چینی های برق... قاشق های استیل زینتی... قابلمه هایی که به درخشش الماس مشغول قل قل بودند و بکهیون داوطلبانه حاضر بود تا با کمک زبونش، تمام سطح روش رو بلیسه و غیرقابل استفادشون کنه تا چان مجبور به اهداش بشه... و سرویس ملاقه هایی که بکهیون دیوانه وار... میپرستیدشون، طوری در نگاهش برق زدند که چشمای بی طاقتش رو نابینا کنه!

درحالی که هنوز پاهاش معلق در هوا در دستان چان اسیر بود و از بالا دهان چانیول رو نشونه رفته بود، با کمک دستاش روی زمین دو قدم به سمت جلو
رفت اما دوباره توسط چان به نقطه ی اول کشیده شد

با خشم چشم غره ای نثار چان کرد و دوباره درحالی که هنوز برعکس روی زمین افتاده بود، با کمک دستاش روی کف آشپزخونه به سمت ملاقه هایی که روی دیوار میخ شده بود راه رفت و چانیول رو وادار کرد تا زحمت حمل پاهاش رو برعهده بگیره!

همونطور که خودش رو به منعطفی مار خم کرده بود و سعی داشت تا از لای خشتک چانیول گذر کنه، با صدای متاسف چان از حرکت ایستاد

چانیول: فقط کافیه بگی چی میخوای تا بهت بدم! لازم نیست ادای قهرمان های ژیمناستیک رو در بیاری و روی دستات راه بری! پاشو بکهیون! خون به مغز کوچیکت نمیرسه و باعث دردسر میشی!

ginger | Chanbaek | DadykinkOnde histórias criam vida. Descubra agora