با شنیدن جمله‌ای که جونگکوک به زبان اورد، سریعا به سمت جایی رفت که جونگکوک به عنوان اتاقش معرفی کرده بود. اما کنجکاوی ذهنیش، اون رو وادار به نیمه باز گذاشتن، در اتاقش کرد. با تصور بدن بی نقص جونگکوک، آب دهنش رو قورت داد و سرش رو به چپ و راست تکون داد...بدن ورزیده ای که همراه تتوهای متعدد روی بازوش و مقداری از ترقوه‌اش بود، توی ذهن سرکش تهیونگ قلت میخورد...

از مابین در به جونگکوک نگاه کرد. در رو برای اون فرد باز کرد و صداش رو شنید که گفت'بیا داخل....'.منتظر بود دختر زیبایی رو ببینه اما با پسری ریز اندام مواجه شد...پسر موهاش رو چتری روی صورتش ریخته بود و لباسی مشکی که دو دکمه اولش باز بود و به خوبی ترقوه و گردنش رو نمایش میزاشت، پوشیده بود...

تهیونگ، توی ذهنش گفت ' نمیتونه این باشه، حتما اشتباه کرده...'.ولی با حرکت بعدی پسر ناآشنا، احتمالات توی ذهنش پر کشید. پسر دستاش رو دور گردن جونگکوک حرکت داد و  پاهاش رو به کمر جونگکوک حلقه کرد...صدای بم جونگکوک به گوشش رسید:

"امشب میخوام چند دور به فاکت بدم...."

پسر جواب جونگکوک رو با بوسه‌ای به لبهاش، جواب داد:

"پس میخوای صدای ناله‌هامو تا صبح بشنویی؟!"

جونگکوک خنده تو گلویی کرد و پسر اغازگر بوسه شد. درجه چشمهای تهیونگ، ثانیه به ثانیه گشاد‌تر میشد...به قدری سخت هم رو میبوسیدند که حواسشون به تهیونگی که با دهن نیمه باز، از لای در شاهد اتفاقات بود، پرت شد...جونگکوک پسر رو به سمت اتاق خودش برد و از دسترس دید تهیونگ خارج شدند...

تهیونگ در رو بست و همونجا روی پاهاش سُر خورد...حجم اتفاقی که دیده بود، غیر قابل هضم بود. از همه بدتر صدای ناله‌هایی بود که به گوشش میرسید و نوید از این میداد که زودتر از چیزی که فکرش رو میکرد شروع کردند...باورش نمیشد جونگکوکی که هنوز یک روز هم نمیشناستش، به همجنسش علاقه داشته باشه...حالا دلیل عصبانی شدن جونگکوک از رو برگرداندن از بدنش رو میفهمید...چون گی بود، توقع داشت هیکلش برای تهیونگ وسوسه انگیز باشه؛و البته که بود...به نظر تهیونگ، هیکلی که نصف و نیمه دیده بود و از ترسش سر برگردونده بود، بهترین بدنی بود که میتونست برای یه پسر تصور کنه.

از جایی که نشسته بود بلند شد و به سمت تخت تک نفرش رفت...سعی داشت بخوابه اما صداهای بیرونِ اتاق اذیتش میکرد. پسر جوری ناله میزد که صداش از در بسته اتاق هم عبور میکرد. چشمهاش رو به هم فشار داد و تمام تلاشش رو به کار برد تا به چیزهای خوب فکر کنه...به پدر بزرگش، به زندگی که بعد از این سرقت برای خودش تشکیل میده، به جاهایی که دوست داره سفر کنه و از دیدنش لذت ببره....

𝐁𝐈𝐆 𝐇𝐄𝐈𝐒𝐓 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕_ 𝐍𝐀𝐌𝐉𝐈𝐍Where stories live. Discover now