پارت پنجم

Beginne am Anfang
                                    

و بالاخره نوبت به حزب لان رسید. لان شیچن و لان وانگجی درست مثل دو تکه یشم، سوار بر اسبهای سفیدرنگشون در جلوی گروه حزب لان قرار داشتن و رژه رو رهبری میکردن. با وارد شدن دو ارباب یشم، باران گل از برج ها انقد شدت گرفت که چیزی جز گل دیده نمیشد. مودام صدای دخترها از بین همهمه شنیده میشد که یا لان وانگجی رو صدا میزدن یا لان شیچن رو صدا میزدن تا بلکه توجه این برادرای یشمی رو به خودشون جلب کنن. اما اونها بدون توجه به صداها به رژه ادامه دادن و در نهایت در جایگاه حزب گوسولان ایستادن.

وی ووشیان که محو تماشای یشم زیبا و با چهره ی یخی شده بود با ضربه جیانگ چنگ به خودش اومد: "کجارو داری دید میزنی وی ووشیان"

وی ووشیان با تظاهر به این که از ضربه برادرش دردش گرفته دستش رو روی بازوش کشید: "جیانگ چنگ چته! دردم اومد... نمیتونی یکم ملایمتر صدام کنی؟"

جیانگ چنگ چشمهاش رو تو حدقه چرخوند و به حرف وی ووشیان اهمیت نداد.

"شرکت کنندگان و رهبران احزاب، ممنون از شرکت کردنتون در این مراسم" جین گوانگ یائو با لبخندی زیبا و سرشار از آرامش به گروه های شرکت کننده نگاه کرد: "رژه زیبا و نفسگیری بود... اما هنوز مراسم اصلی شروع نشده!" به افرادی که در انتهای محوطه ایستاده بودن اشاره کرد و اونها نشانهای تیراندازی رو آماده کردن.

جین گوانگ یائو دوباره رو به رهبران گروه های شرکت کننده کرد و گفت: "هرکدوم از شما رهبران که تیرش درست به مرکز هدف بخوره اول وارد شکارگاه میشه"

جین زیشوان اولین داوطلب بود. تیری که پرتاب کرد درست به مرکز هدف خورد و باعث تشویق همه افراد حاضر در مراسم شد. جین زیشون مغرور سرش رو بالا گرفت و مثل همیشه مشغول مسخره کردن بقیه گروه ها شد.

وی ووشیان با پوزخندی زمزمه کرد: "انگار نوبت منه که تیر پرتاب کنم" و وارد زمین تیراندازی شد. با مچ بند سیاهش چشمهاش رو بست و تیری در کمانش گذاشت، به طرف هدف نشانه گرفت و تیر رو رها کرد. تیر با سرعت به مرکز هدف برخورد کرد و تقریبا نیمی از تیر از طرف دیگه سیبل بیرون زد. برای لحظه ای همه حاضرین سکوت کردن و ناگهان صدای تشویق و همهمه آسمان رو شکافت.

وی ووشیان آروم با خودش زمزمه کرد: "نباید اینکارو میکردم... این کار فقط بین من و زیشون بحث میندازه..." آهی کشید و مچ بند رو از چشمهاش باز کرد: "حداقل اینجوری وارد محوطه شکار نشم"

بلافاصله به طرف جیانگ چنگ و گروهش برگشت و تمام حرفهایی که جین زیشون میزد رو نشنیده میگرفت. لحظه ای که جیانگ چنگ از عصبانیت منفجر شد و دهن باز کرد تا فریاد بکشه و جواب جین زیشون رو بده، در کمال تعجب لان وانگجی مداخله کرد و اجازه هیچ بحثی رو به جین زیشون نداد. با دیدن این حرکت جیانگ چنگ هم کنار لان وانگجی اومد و مثل دیواری عظیم جلوی وی ووشیان ایستادن. جین زیشون جرات مقابله با هیچکدوم از این دو تهذیبگر رو نداشت، پس با فریاد گروهش رو به طرف ورودی شکارگاه هدایت کرد.

جیانگ چنگ و لان وانگجی نگاهی به هم انداختن: "ممنون لان وانگجی بخاطر کمکت"

لان وانگجی در جواب سرش رو تکون داد و گفت: "همونطور که برادرم شب قبل بهتون گفته، ما به شما در حمایت از وی یینگ کمک میکنیم." و بعد به طرف گروهش برگشت و اونهارو به سمت ورودی شکارگاه هدایت کرد.

جیانگ چنگ و وی ووشیان هم با گروه حزبشون وارد شکارگاه شدن.

وی ووشیان به برادرش گفت: "جیانگ چنگ من از اینطرف میرم. بهتره دخالتی توی این شکار نداشته باشم" و از مسیری که نشون داده بود رفت.

کمی بعد در اعماق جنگل نقطه ی آرومی رو پیدا کرد و مشغول استراحت شد. اما طولی نکشید که صدای قدمهای سبکی رو شنید. بلافاصله چشمهاش رو باز کرد و آروم زمزمه کرد: "طبق داستان اصلی این باید لان ژان باشه که داره آروم بهم نزدیک میشه تا..."

"شیائو ژان...!" وی ووشیان با شنیدن این اسم خشکش زد و بدنش لرزید، به طرف صدا برگشت و متعجب از جاش بلند شد و تقریبا فریاد کشید: "تو... این... این اسم رو..."

"تو باید با من بیای..." و با یک حرکت ووشیان رو با خودش برد.

Transmogrifiction / تناسخ Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt