لان شیچن به طرف میزی که داخل سالن بود رفت و پشت اون نشست و ادامه داد: " من زودتر به لانلینگ میرم تا به آیائو توی تدارک مراسم کمک کنم، تو شاگردهارو آماده کن و چند روز دیگه به اونجا بیاید" لان وانگجی روبروی برادرش نشست مشغول ریختن چای در فنجانی از جنس یشم شد، بعد اون رو با احترام به لان شیچن داد و به آرومی سرش رو به نشانه تایید تکون داد: "همم!"

بعد از نوشیدن فنجان چای، لان شیچن از جاش بلند شد و همزمان با اون لان وانگجی هم بلند شد و کنارش ایستاد. لان شیچن به برادرش نگاهی انداخت و بعد آروم از لان وانگجی خداحافظی کرد و رفت.

لان ژان ایستاد و به دور شدن برادرش نگاه کرد. بعداز رفتن لان شیچن، از سالن اصلی خارج شد و مشغول گشت زدن توی محوطه و سر کشی به کلاس های آموزش شد. تعلیم دیده های جوان همگی داخل کلاسها نشسته بودن و آماده بودن برای یادگیری. همه با ظاهری مرتب با لباس فرم های سفید ساکت و آروم فقط مشغول خوندن کتابهاشون بودن و فقط صدای استاد هاشون از کلاسها به گوش میرسید.

{ییبو با خودش فکر کرد ( واقعا جای زیباییه، درست همونطور که توی داستان بود) همونطور به قدم زدن ادامه داد (باید ببینم این بدن هنوز قدرتهاشو داره یا نه، اگه نداشته باشه تو بد دردسری گیر میکنم) ولی از همه مهمتر این بود که باید آماده میشد واسه رفتن به مراسم شکار (توی داستان این شکار درست زمانیه که لان وانگجی برای اولین بار...) یهو خشکش زد، چرخید تا به طرف جینگشی برگرده (لعنتی با بودن توی این بدن نمیتونم به سرعت حرکت کنم، کافیه یه نفر ببینه که دارم با عجله راه میرم، اونوقت خود لان وانگجی رو مجبور کردم قانون مقرشو زیر پا بزاره) کلافه و گیج همونطور که به طرف جینگشی میرفت به گروهی از تعلیم دیده ها رسید (احتمالا با این رداهای بلندی که پوشیدن باید ارشد باشن) سعی کرد خودشو آروم نشون بده}

تعلیم دیده ها با دیدن لان وانگجی فورا احترام گذاشتن: "هانگوانگ-جون!" لان وانگجی سرش رو به نشانه احترام کمی خم کرد و رو به گروه تعلیم دیده ها گفت: "تمام ارشد هارو توی سالن اصلی جمع کنید." تعلیم دیده ها فورا اطاعت کردن و دوباره احترام گذاشتن. لان وانگجی از اونها فاصله گرفت و به راه رفتن ادامه داد.

نزدیک ساختمان کتابخانه رسید، چشمش به پنجره کتابخونه قفل شد، انگار چیزی رو به یاد آورده باشه. صدای خنده های شیطنت آمیز، صدای فریاد آهسته پسری که به شدت عصبانی بود. کتابی که توی دستهای پسر سفید پوش به هزاران تکه تبدیل شد.

ناگهان درد خفیفی قفسه سینه اش رو فشرد. دستش رو درست جایی که قلبش بود گذاشت و سینه اش رو فشرد. نفسش رو به سختی بیرون داد و آهسته به درخت مگنولیایی که درست زیر پنجره عمارت کتابخانه بود تکیه داد. دوباره صحنه ها از مقابل چشمهاش گذشت. پسری با لباس مشکی که نقاشی رو بهش داد، نقاشی از خودش کشیده شده بود در هنگام مطالعه. کم کم داشت تعادلش رو از دست میداد برای همین سعی کرد با آخرین توانی که در بدنش بود خودش رو به جینگشی برسونه.

Transmogrifiction / تناسخ Where stories live. Discover now