✵Chapter 12✵

585 150 87
                                    


چند هفته ی بعدی تو یه چشم به هم زدن گذشت. بکهیون تو این مدت به تمرین هاش با کیونگسو و جونمیون ادامه میداد و بعضی وقتا که دیگه کاری برای انجام دادن نداشت، پیش سهون هم میرفت.
چانیول این روزا پیداش نبود و کیونگسو بهش گفته بود این غیبت به خاطر همون جلسه ی شورای عالیه چون رئیس مافیا باید قبل از شروع میتینگ کاراشو سر و سامون میداد و این سرشو از همیشه شلوغ تر کرده بود.
در کنار همه ی اینا بکهیون تو این مدت بیشتر از قبل با جونگده آشنا شده بود چون به خاطر جراحتش تو یه سری چیزا کمکش میکرد. جونگده از اونایی بود که پر از انرژی مثبت بودن و هرکی نزدیکش بود میتونست اون هاله ی پرنور دورشو ببینه. دستیار بانمک و شوخ طبع معمولا راجع به اینکه چانیول چطور سعی میکنه مخ بکهیونو بزنه و باهاش دوست شه شوخی میکرد اما هکر زیاد متوجه منظور اصلی جونگده نمیشد. وقتی بکهیون ازش می پرسید منظورش از این حرفا چیه، کیونگسو و سهون همزمان از خنده منفجر میشدن و همچنان هیچکس بهش توضیح نمیداد جریان چیه. درواقع بکهیون فکر میکرد تنها کسی که از تغییر رفتار چانیول گیج شده خودشه چون بقیه طوری رفتار میکردن انگار این براشون یه چیز عادیه.
تقریبا کارش با لپ تاپش تموم شده بود و کم کم باید چمدونشو قبل از سفر میبست که جونگده یدفعه وارد اتاقش شد. دستیار طوری نفس نفس میزد انگار حداقل دوساعت دویده و موهاش به شکل نامرتبی دراومده بود.

×"بکهیون!"
صدای جونگده نگران به نظر می رسید و بکهیون مطمئن بود یه اتفاق خیلی جدی افتاده مثل حمله به عمارت یا شاید چانیول دوباره آسیب دیده بود؟
حدس آخرش باعث شد مظطرب شه و سرفه ی آرومی کنه. چانیول مثل قبل زمان زیادی رو تو عمارت نمیگذروند ولی هربار میومد از بکهیون میخواست بانداژشو عوض کنه و رو سینش کرم بزنه و هربار این موضوع برای بکهیون عادی تر میشد. رفتار گرم چانیول باعث میشد حس راحتی پیشش داشته باشه، اون سعی نمیکرد خودشو ترسناک یا خشن نشون بده و همین مردو پیش بکهیون دوست داشتنی تر کرده بود.

چانیول سعی میکرد خودش باشه و از بکهیونم میخواست نگران چیزی نباشه و پیشش راحت باشه، ظاهرا برای رئیس مافیا مهم نبود جفتشون الان تو چه جایگاهی هستن. چانیول یبار بهش گفته بود میدونه تو چه شرایط سختیه و میخواد بهش فضا و زمان کافی بده تا بتونه با شرایط جدید خودشو وقف بده.
و این زمان به بکهیون اجازه داد تا نسبت به عمارت جدید احساس راحت تری داشته باشه، از اونجایی که آدمای دورش باهاش مهربون بودن، دل بکهیون با کل این تیم نرم شده بود هرچند هنوزم بعضی وقتا با خودش فکر میکرد نکنه همه ی اینا یه نقشه برای بیشتر نگه داشتن و استفاده ی بیشتر ازش باشه.

×"بکهیون! صدامو میشنوی؟ الو؟!"
جونگده با دست سالمش شونشو تکون داد و نگاه سرزنش گری بهش انداخت.

×"باید بریم! وسایلتو جمع کردی؟"
دستیار بدون اینکه منتظر جواب بکهیون بمونه، نگاهی به اتاق انداخت؛ یه چمدون خالی وسط اتاق افتاده بود و یه دسته لباس نو روی تخت آماده ی جمع شدن بود.

Come And Take My HandWhere stories live. Discover now