30

66 11 0
                                    

ساعت پرواز رسیده بود و تهیونگ با صدایی که میگفت مسافران باید سوار شوند، به سرعت دست یرین را گرفت و او را به داخل هواپیما برد. یرین قرار بود تمام دیوانه بازی هایش را بعدا سر فرصت برای جونگکوک تعریف کند
"هی بزار من کنار پنجره بشینم"

تهیونگ مضطرب به او خیره شد
"با مسافرت هوایی مشکل داری؟ چرا بهم نگفتی؟"

"نه ته... من فقط به پنجره عادت کردم. اگه کنارش نباشم حس خفگی بهم دست میده"

تهیونگ با سر تأیید کرد و منتظر شد تا اول یرین سر جایش بشیند. خودش نیز کنارش بر روی صندلی کناری نشست
"حس میکنم اونقدر هیجان زده شدم کم خواب شدم. اگه یکم بخوابم حوصلت سر میره؟"

"باشه بابا... انگار مثلا وقتی بیداری کار خاصی میکنی!"
تهیونگ سرش را بر روی شانه اش گذاشت و به گردنش نزدیک کرد. پوست گردنش را به آرامی میان دندان هایش گرفت و کشید

"اوممم... چیکار کنم سرگرم شی لیدی؟"

یرین با چشمان برزخی به او خیره شد. تهیونگ دقیقا با او چه کاری کرده بود؟ دلش میخواست به جونگکوک بگوید تا ببیند پسر پرروی روبرویش باز هم میتواند همانقدر حریص به او خیره شود؟
"نیاز نیست کاری کنی، فقط بمیر تا خوابت میزان شه"
تهیونگ لرزید و یرین متوجه شد میخندد. سرش را به چپ و راست تکان داد. قرار بود چند ساعتی تحملش کند تا بعد از آن او را در آغوش یک دیوانه مثل خودش بندازد و رها کند.

تهیونگ با راحت کردن جای خود، چشمانش را بست تا کمی استراحت کند. دلش میخواست بگوید همه چیز زیبا بود اما یک گوشه در ذهنش اتفاقات برایش مرور میشدند. بعد از تمام شدن آن فیلم کوتاه زندگی اش، لبخند تلخی زد. گاهی وقت ها به حرف های مردم پر شور و نشاط دقت میکرد و متوجه میشد آنها طوری زندگیِ حالشان را توصیف میکردند گویا در بهشت بودند. طوری در تصورات زیبای خود غرق میشدند که قند در دل دیگران آب میشد و حسرت زندگی‌شان را میخوردند. اما خودش چه؟ میگفت قبلا در کدام نقطه بود و الان به کدام نقطه رسیده بود؟ او کسی بود که روزی میخواست کنار دریا بر روی ساحل دراز بکشد به آسمان چه در شب و چه در روز خیره شود و وجودش را آرام کند اما وقتی به زندگی خود نگاهی انداخت، فهمید حتی یک بار هم آنطور که میخواست به آسمان خیره نشده بود. کسی از گذشته در زندگی اش نمانده بود. از نظرش به راحتی به شخصی که میخواست رسیده بود و تنها همان شخص بود که از گذشته برای او مانده بود. شاید دلش میخواست الان به جای یرین، سرش را بر روی شانه های مادرش میگذاشت و از عاشق شدن هایش میگفت. اما اگر مادرش زنده بود، او را به عنوان پسر خود میپذیرفت؟ قطعا نه! او با مادر خود راحت بود اما ازدواج با یک پسر، این زیاد از حد بود، شاید دلیل مرگ مادرش میشد اما در لحظات قبل از مرگ حلالش میکرد. شاید هم نه! نرسیده، دلش میخواست این دو روز را زودتر بگذراند و به روز سورپرایزش برسد. خستگی عجیبی داشت و امیدوار بود اینبار سرنوشت همراهش باشد. اینبار موازی با او در یک جاده حرکت کند.

Part Of My DestinyWhere stories live. Discover now