20

42 11 0
                                    

نیم ساعتی به مخاطبین تلفنش زل زده بود. بر روی شماره ای ایستاد. مدت ها بود تماسی با او نداشت، دیداری با او نداشت و حتی جونگکوک هم درباره اش حرفی نمیزد. تماس را به اشتیاق شنیدن صدایش وصل کرد. بعد از چند بوق صدای آشنایش، در گوشش پیچید

"بله؟"

"جـ...جیمیناا"

"بفرمایید!"

"جوابمو نمیدی؟"

"اگه کاری ندارید لطفا مزاحم نشید آقای محترم"

"موچی من.. میشه قطع نکنی؟"

"من...موچیِ...تو...نیستم"

"پس تو چیِ تهیونگی هومم؟"

"نمیشناسمش!'

تهیونگ نفس عمیقی کشید که مطمئن بود صدایش به گوش جیمین رسیده بود. کمی مکث کرد تا بغضی که تازه به گلویش چنگ زده بود را در دل خفه کند

"آدرسو برات میفرستم، بیا. با هم حرف بزنیم"

"من با شما حرفی ندارم!"

قبل از قطع کردن صدای جیهوپ را شنیده بود که میپرسید چه کسی پشت خط است و جیمین با تمام بی رحمی، گفته بود مزاحم تلفنی است و بعد از آن به تماس خاتمه داد. آدرس را برایش فرستاد، هرچند که بعید میدانست بیاید، اما شاید همه چیز با حرف زدن حل میشد.

یک ساعت بعد به مکان مورد نظرش رسید. یک کافه ی معمولی و ساکتی بود و چند میز و صندلی در منظره ی زیبای بیرون کافه قرار داده بودند. بر روی یکی از صندلی ها نشست و منتظر جیمین ماند...
زمان به کندی میگذشت و او همچنان منتظر آمدن جیمین مانده بود. یک ربع گذشته بود و این یک ربع برای او به اندازه ی دو ساعت گذشته بود. درست لحظه ای که خواست از جایش بلند شود، دستی را پشت شانه اش حس کرد و بعد فشاری که وادارش کرده بود بشیند. جیمین را دید که بر روی صندلی روبرویش نشست و منتظر و طلبکارانه به او نگاه میکرد. رنگ و رویش پریده بود. گودی زیر چشمانش زیاد بود. کمی لاغر تر به نظر میرسید.
"جـ...جیمینا!"

"حرفتو بزن"

"دلم...برات...تنگ شده بود"

"اووو مگه کیم تهیونگ قلبی هم داره؟"

سرش را پایین انداخت

"اوه...نکنه مشکلی پیش اومده و بازم به نگهبان مخفیت زنگ زدی تا بیاد برات حلش کنه؟"

"نه...نه! من چیزیم نیست. فقط..."

"فقط چی کیم؟"

به چشمان تیزی که چشمانش را هدف گرفته بود نگاه کرد. نه این نگاه جیمین او نبود.

"اینهمه مدت کجا بودی؟ بهت خوش گذشت؟"

"از چه خوشی ای حرف میزنی چیم؟ خودت کجا بودی اصلا؟"

Part Of My DestinyWhere stories live. Discover now