5 سال بعد
( شاید عجیب باشه ولی فعلا کوک هیچی از جریان ۵ سال قبل یادش نمیاد زیاد )_ کوکک پسرمممم
کوک به سرعت از طبقع بالای قصر اومد پایین
_ جانم مامان
زن دستاشو دور پسرکش حلقه کرد و گونشو اروم بوسید_ گفتم اینارو با خودت ببری گشنت شد بخوری
_ وای مامان ممنونم
_ پسرم مطمئنی میخوای بری؟
_ مامان دانشگاه کره ازم دعوت کرده بخاطر نخبه بودنم
این فرصت خوبیه نباید از دستش بدم_ پوف باشه پسرم ولی فراموش نکنی مادرتو ها
_ یاااااا ماماننننن
کوک مادرشو محکم تو بغلش گرفت و مادرش محو خندید+ خب خوبه دیگه پسره ی لوس
پدرش با لبخند گفت_ عه بابا اومدی
+ اره پسر باید بری تا پروازت دیر نشده اونجا هم افرادی هستن که ازت مراقبت کنن خودتم حواستو جمع کن
_ چشم
کوک بعد اینکه گونه مادرشو بوسید سمت پدرش رفت و دستاشو محکم دورش حلقه کرد
پدرش تو بغلش بالا اوردش و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت
+ مواظب باش پسر بابا
کوک لبخندی زد و با دیدن بادیگارد که وسایلشو اورده از مادر پددش خداحافظی کرد و سمت ماشین رفتن
سوار ماشین شد و بادیگارد به سرعت شروع به رانندگی کرد
با خارج شدنشون از قصر کوک گوشیشو در اورد و تو اینستاش مشغول شد
بعد از دیدن چند تا پست با شنیدن صدای بادیگارد
چمدونشو پشتش کشید و از ماشین خارج شد
به موقع رسیده بود و دقیقا ۱۰ دقیقه دیگه پرواز بود
سریع چمدونشو تحویل داد و بعد از رد کردن بازرسی چمدونشو برداشت و وارد هواپیما شد
شماره صندلیشو پیدا کرد و بعد از اینکه چمدونشو بالا جا کرد همونجا نشست
چشماشو بست و بعد چند ثانیه هواپیما به پرواز در اومد
ترجیح میداد همونطور بشینه و فک کنه درباره همه چی
ذهن کوک
وقتی رفتم اونجا باید برم همه جای کره رو بگردم
ارههه
باید برم ججو
باید برم موج سواریباید برم ی دل سیر غذا های کره ای بخورم
هر چی باشه قبلا اونجا بودمبا همین فکرا بود که بدون اینکع متوجه بشه خوابش برد
__________________رسیده بود کره
_ وای چقد ذوق دارمدوید بیرون فرودگاه و با خوشحالی به همه جا نکاه میکرد
سریع یه تاکسی گرفت و بهش گفت که بره یکی از رستوران های معروف
کره ایهر چی بود باید یه چیزی میخورد
واقعا گرسنش بودبعد چند مین بعد از رسیدنش پول تاکسی رو حساب کرد و وارد رستوران شد
روی یکی از میزا نشست و اومدن گارسون چیزایی سفارش داد
گارسون چشمی گفت و رفت
کوک گوشیشو در اورد و یه سلفی از خودش گرفت
حوصلش سر رفته بود
بعد از اینکه پنج شیش تا عکس با ژست های مختلف
از خودش گرفت با دیدن گارسون که داره غذا هاشو میاره لبخند محوی زد
همبرگرشو گرفت بخوره که یه مرد سیاهپوش با عینک و ماسک کنارش نشست
کوک نگاهی بهش کرد
_ اینجا میز منه یه جای دیگه بشینید لطفا
مرد از سر جاش بلند شد و کوک رو بلند کرد و به دیوار چسبوند
کوک با ترس بهش نگاه کرد که مرد سوزنی توی گردنش فرو کرد و بی هوشش کرد
کوک نیشگونی از دستش گرفت که یدفعه از خواب پرید
ترسیده بود...
به اطرافش نگاه کرد و دید ک هنوز تو هواپیمان و نرسبده
پوفی کشید و به ساعتش نگا کرد
یه ساعت دیگه میرسیدن
_ این چه خوابی بود..
اون مرد کی بود ..محکم تو پیشونیش زد
_ ف..فقط خواب بود .. اره
_____________________
هی گایز
امروز یدفعه شد اپ
فردا هم اپ میکنم بیشتر از این
موفق باشید
YOU ARE READING
Innocent Angel
Fanfictionکوک یه پری دریاییه که توی تولد هیجده سالگیش از روی کنجکاوی و بدون اینکه به مادر و پدرش بگه شب از دریا بیرون میاد چی میشه همون موقع تهیونگ رئیس مافیای خشنمون کنار ساحل در حال هوا خوری باشه و کوک چشمشو بگیره ولی کوک دیگه نمیتونست خانوادشون بببینه شای...