Part30

123 17 0
                                        

بعد از خداحافظی با یونجون سوار ماشین روبه روش شد و خیلی محکم در ماشینو بست .
"هوی چه مرگته روانی چرا اینطوری در ماشین نازنینمو میبندی؟!"
تهیونگ با لبخند پهنی که سراسر صورتشو پوشیده بود به سمت جین برگشت
"سلامم "
جین اخمی کرد
"سلام و مرض "
"جین به تار موهام که ازشون عزیز تر وجود نداره قسم اگه بخوای غر بزنی پیاده میام "
جین یه تای ابروشو بالا داد
"به سلامت منم همینو میخواستم! "
آره..تهیونگم ازونا بود که رو حرفش وایمیسته و مجبور شد بخاطر حرفی که زده از ماشین پیاده شه و ...خودش تنها پیاده بره خونه..
جین عینک دودیشو زد و دقیقا همون موقع که تهیونگ پیاده شد با پوزخند و با صدای بلندی گفت
"فعلللا خونه میبینمت "
بعد از گفتن این جمله ضبط ماشینو روشن کرد و گاز داد..تهیونگم یه گوشه با قیافه خنثی داشت به رفتن جین نگاه میکرد.
••مکالمه تهیونگ با خودش••
"واقعننن؟!"
"عوضی عوضییییی عوضی؟!عوضیه خب عوضی "
"چرا اون حرفو زدی فااااککککک؟! "
"میکشمت همتونووووو چرا هیچکس نیستتتت؟!ازت متنفرم کیم سوکجین "
رفتو کنار در مدرسه نشست
"حالا که اینطوره منم نمیرم خونه آره با کیف جذابم میریم دور دور "
•••
دقیقا پنج دقیقه میشد که جین رفته بود دنبال تهیونگ و الان چجوری دم در بود؟!
"پس ..تهیونگ کجاست؟!"
جین عینکشو در آورد و با لبخند لب زد
"تنها میاد "
"اوه..پس از وجود یه موجود مردم آزار فعلا راحتیم "
جین سری تکون داد و روی مبل نشست
"میدونی؟.. "
کنار جین نشستمو محکم کوبیدم پس کلش
"نه آخه هنوز نگفتی "
آره..با اخم داشت نگام میکرد ولی خب..من که کاری نکردم!
"شماها چه مرگتونه ؟!"
با تعجب به جین خیره شدم
"کیا ؟!"
"اون ازون بر درو محکم بسته انگار در طویله هست توهم ازین بر داری کله منو میترکونی "
قهقهه ای زدم
"پس بگو..احتمالا بخاطر اینکه تهیونگ درو محکم بسته نیاوردیش "
جین با حرص لب زد
"آره دقیقا  و حقشه تا پیاده بیاد..ولی نمیدونم با تو چیکار کنم! "
لبخندی زدم
"بیا ازین بگذریم،میخواستی یچیزی بگی مگه نه؟! "
جین روی مبل ولو شد
"آره خیلی وقته "
"خب؟!"
"برم سر اصل مطلب؟!"
"آره "
"همیشه ازت بدم میومد "
لبخندی زدمو دستمو روی سرش کشیدم
"میدونم پسرم "
"زهرمار دارم جدی میگم "
"خب منم دارم جدی میگم..فکر میکنی رفتارات خیلی قشنگ بودن؟!اگه خرم جای من بود میفهمید .."
جین نگاهی بهم انداخت
"ولی الان دارم به این فکر میکنم اونقدرا هم بد نیستی "
تمام شوقمو جمع کردم تو چهره م البته الکی بود
"چیشد که به این نتیجه رسیدید آقای کیم؟! "
جین چشماشو بست
"خفه شو !"
•••

تو اون خیابون لعنت شده داشتم راه میرفتم و به درو دیوار مخصوصا «جین» کلمات نامناسب پرت میکردم .
"خب الان ساعت 12:40 و من..باید تا همون یک اینجا ها بچرخم و بعد برم خونه "
"دارم با کدوم خری لجبازی میکنم؟!"
"چرااااا؟!"
"بهتره برم گم شم خونه چون واقعن خستمه "
"نه چرا باید برم ؟!میرم به سمته فروشگاهای لباس ..هوم فکر خوبیه!"
و بعد از گفتن اون جمله آخر راهمو گرفتمو رفتم ربع ساعت طول کشید تا به نزدیک ترین فروشگاه رسیدم.
"دو طبقست "
سریع وارد شدمو به سمته پله ها رفتم که یه نفر صدام زد
"تهیونگ؟!"
به سمت صدا برگشتم و دیدم..رزیه
"سلام.."
رزی با لبخند به سمتم اومدو محکم بغلم کرد
"خیلی وقت بود ندیدمت تهیونگ!"
لبخندی زدم
"چند وقته که خودت نمیای.."
موهاشو کنار زدو لبخندش پررنگ تر شد
"خب راستش ..درگیر کارامم و کارای شرکت بیشتر دستو پامو بسته ولی سعی میکنم بازم به تو و خاله میسا سر بزنم "
سری تکون  دادم
"از راه مدرسه اومدی؟!"
"آره "
"میخوای چیزی بخری؟!"
خندیدمو روبه رزی کردم
"نه "
حس میکردم داره عشوه میاد آخه چشماش ..وای خدایا
"خب اگه نمیخوای چیزی بخری منم که خریدم تموم شده بیا بریم کافی شاپ "
کمی فکر کردم
خب پیشنهاد بدیم نبود ..حداقل بیکار نمیگردم
"باشه "
رزی دختر دوست مادرم بود و ..یجورایی دوست بچه گی من .. بخاطر پارتی کلفتی که داشت خیلی سریع مشغول کار شد در کل همسنیم ..آره
و اینکه این اداهای مسخره ای که در میاوردو هیچ وقت ازش ندیده بودم تا الان ..
"تو هنوز درس میخونی؟!"
با لبخند مصنوعی دستامو بهم گره زدم
"نه ترک تحصیل کردم الکی فرم میپوشم !"
"واقعننن؟!"
"اوهوم "
بعد از دیدن چشمای رزی که عین توپ شده بود بلند بلند خندیدم
"آخ..خیلی خوب بود "
رزی با اخم و مقداری عشوه خرکی دست به سینه شد
"دروغ گفتی؟!واقعن که "
آه نمیدونستم این لوس بازیا رو از کجا بلد شده وگرنه باعث و بانیشو میکشتم ایی ایی حالم بهم خورد
"رزی.."
"بله.."
"نه هیچی ولش کن "
"نه بگو دیگه "
"نه اشتباه کردم "
"بگوووو "
تک سرفه ای کردمو اومدم حرفمو بزنم که سفارشایی که داده بودیمو آورد و اوشونم خداروشکر یادش رفت
رزی بازم با خنده عشوه ای لب زد
"انقدر دوس دارم یه نفر جنتلمن بازی در بیاره و بگه نمیخواد خودم حساب میکنم "
قاشقی از بستنی شکلاتیم خوردم
"اون طرف دیگه واقعن چه اسکلیه تازه..من پول خودمم بزور حساب میکنم "
رزی بازم قیافش توهم رفت
"تو اصلا جنتلمن نیستی! "
"جنتلمنا بیکارن  ...و اینکه پولشون زیادی کرده نمیدونن باهاش چیکار کنن .."
رزی مکی به آبمیوه ش زد
"تو هیچی از جنتلمنی نمیدونی!"
قاشق دیگه ای خوردمو با لبخند روبه رزی کردم
"دوسم ندارم بدونم! "
از بعد اون جمله ی من سکوت شد..
بلخره پولامونو جدا حساب کردیمو بعدش دوتامون بیرون زدیم ازونجا
"تهیونگ "
به سمتش برگشتم
"بله؟!"
کمی مکث کرد
"ام..نه نه هیچی "
پلکی زدم
"خب بگو "
"نه هیچی "
"بگو دیگه لوس نشو "
"نه ولش کن "
"یا میگی یا "
رزی لبخند شیطونی زد
"یا؟ "
"یا باید برم "
"برو "
"بگو دیگه اذیت نکن "
رزی کمی عشوه اومد باز که من دقیقا همونجا میخواستم کلمو با دیوار یکی کنم
"بنظرت..اینطوری که موهامو میبندم بهم میاد یا..(موهاشو باز کرد)اینطوری؟!"
چند دقیقه ای خیره شده بودم بهش و تو ذهنم فوش میدادم
"تهیونگ هی..اینطوری خوبه یا همونطوری که بودم ؟!"
خندیدم
"برو بابا مسخره..من برم  خدافظ!  "
آره دقیقا اینو گفتمو اومدم برم ..پاش با باستنم برخورد نمود ..درد گرفت و بله ازون طرز راه رفتنشو تنه زدن بهم معلوم شد ناراحت شده
"درد گرفت..ولی حداقلش دیگه کسی نیست عشوه بیاد ولی.. یعنی ناراحت شد؟!به من چه من که چیزی نگفتم .."
بلند و پر انرژی گفتم
"پیش به سوی خونههه "


PARADOXWhere stories live. Discover now