part 73

277 93 104
                                    


 

به ارومی روی تخت نشوندش و دست برد پیرهنش رو بهش بپوشونه که سهون از دستش گرفت  ...

+خودم میپوشم ... لباسای خودتو بپوش الان مریض میشی .

سری تکون داد و رفت سمت کمد و حولش رو دراورد و مشغول شد و نگاه سهون خشک شد روش و سوهو به رو خودش نیاورد ... شاید تا همین چندماه قبل دنبال این نگاه بود ولی الان ...

لباساش رو پوشید و چرخید سمت سهون و لبخندی زد ...

-چرا نپوشیدی ؟ مریض میشی تازه از حموم در اومدی ...

سهون دستش رو دراز کرد و سوهو در سکوت قدم به جلو گذاشت و دستش رو گرفت ...

به ارومی با همون نگاه درخشانش دستش رو گذاشت روی صورتش و چشماش رو بست و سوهو صورتش نوازش کرد ...

سهون کشیدش سمت خودش و بغلش کرد و چشماش رو بست ...

به ارومی نوازشش کرد ....

-چیزی شده ؟ ...

+نه...

زمزمه کرد و به ارومی بدون اینکه ولش کنه به پشت خوابید و به دنبال خودش کشیدش...

-سهون ...

+هیس..

سوهو دستش رو تکیه گاه بدنش کرد ... میتونست ضربان قلب تندش رو روی سینش احساس کنه ...

سهون بهش خیره شد و دستاش رو انداخت دور گردنش ...

+کیم جونمیون ... میدونی چقدر دلتنگتم ؟ ... به خاطر رفتار گذشتم داری تنبیهم میکنی ؟ اره ؟ ... کاری میکنی که قلبم دائما بلرزه ولی یجوری رفتار میکنی که نتونم بهت دست بزنم چون میترسم نکنه بهت اسیبی بزنم ......میدونی که عاشقتم دیگه نه ؟

سوهو سعی کرد لبخندی بزنه ... خودشم میدونست داره اذیتش میکنه ... اون همه چی رو میدید و میدونست ولی پای جلو رفتن دیگه نداشت ...

-میدونم ...

سهون لبخندی نشست روی لبش و اروم صورتش رو نوازش کرد ...

+میدونی که دوست ندارم اذیت بشی دیگه نه ؟ ... حتی با اینکه خیلی اذیتت میکنم .

-میدونم ...

+میدونی که بینهایت زیبایی نه ؟ ...

سوهو تک خنده ای کرد ...

-میدونم ...

+ نمیدونی اگر میدونستی اینطوری منو هر لحظه و هر دقیقه روانی نمیکردی .

سوهو خندش محو شد و نگاهش بین لباش و چشماش در گردش شد ... خیلی وقت بود برای بوسه پیش قدم نشده بودن ... اوجش یه تک بوسه کوتاه بود همین ...

سهون میتونست تردید توی نگاهش رو بخونه ... شایدم تردید نبود ... شاید همون حس نااشنا و خسته بود که خیلی وقته گوشه چشماش خونه کرده ...

𝑬𝒎𝒑𝒆𝒓𝒐𝒓Donde viven las historias. Descúbrelo ahora