part 26

459 142 84
                                    

ووت فراموش نشه💛
______________________________________

- تمومش کن بکهیون ... دارم بهت شانسه اینو میدم که از این نفرتت رها بشی پس از دستش نده .

چانیول با ثبات گفت و دسته لرزون بکهیون بالا رفت ...

شاید حق با اون بود ، شاید واقعا باید همین الان این بازی رو تموم میکرد و میزاشت زندگیش نفسه راحت بکشه .

انگشتش رو گذاشت روی ماشه و نگاهش رو داد به اسلحه ای که داشت توی دستاش میلرزید ...
اسلحه ای که وزنش ده برابر شده بود و هر ان امکان داشت از دستش بیفته و این برای بکهیونی که از بچگی اموزش تیراندازی دیده و با هر جور اسلحه ای تیر اندازی کرده زیادی مسخره بود ... خیلی مسخره ...

چشماش رو داد به نگاهه پر از خالی چانیول ...

"فقط یه تیر بکهیون فقط یه تیر ... بیا تمومش کنیم ... به هیچ چیز فکر نکن فقط یه تیر"

مدام تو مغزش به خودش تشر میزد ولی بدنش انگار تحت حاکمیت خودش نبود درست مثله اشکایی که بدونه اینکه ازشون خبر داشته باشه داشت صورتش رو خیس میکرد...

+ من ... باید تمومش کنم ...ولی ...

چشماش رو بست و نفسه عمیقی کشید ...

"بکهیون یه روز میرسه که اسلحه توی دستت سنگین میشه ... اونروز هیچوقت تیراندازی نکن ... چون بعدش پشیمون میشی ... یادت نره اسلحه ها هم مثل ادما احساس دارن ... اسلحه ها هم عاشق میشن ... درست مثله ادما ... عشق چیزیه که باعث میشه بدنت دیگه همراهت حرکت نکنه و یکم که بگذره حتی ذهنتم دیگه کنترلش دسته خودت نیست "

زمزمه های پدرش توی مغزش پخش شد ... زمزمه هایی که خیلی خوب حالش رو توصیف میکرد ...

اشکاش با شدت بیشتری از زیره چشماش ریختن و دستش پایین رفت و روی زانوهاش خم شد ...

+ نمیتونم ... نمیتونم ... نمیتونم لعنتی ... نمیتونم ...

فریاده بلندی کشید و شروع کرد به شلیک کردن به درختای پشتش ...

چانیول رفت سمتش و خواست مانعش بشه که بکهیون با عصبانیت هولش داد ...

+ نزدیکه من نشو لعنتی نزدیکه من نشو .

چانیول به چشمای خشمگینش خیره شد و بلند فریاد کشید ...

-تمومش کن دیگه ... تمومش کن .

+ نمیتونم میفهمی ... نمیتونم

چان یقش رو گرفت ...

-چرااا ... چرا نمیتونی ... مگه نمیگی ازم متنفری ... مگه نمیگی نمیتونی تحملم کنی ... تمومش کن و انقدر عذابم نده ... دیگه نمیکشم

بکهیون با خشم دستاش رو گرفت و درست مثله خودش با تمومه وجودش داد زد ...

+ منم نمیدونم ... اره ازت متنفرم ... حالم ازت بهم میخوره ولی نمیتونم ... از شلیک کردن نمیترسم از نبودنت میترسم میتونی درک کنی اینو ؟

𝑬𝒎𝒑𝒆𝒓𝒐𝒓Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora