☽︎7☾︎

791 200 149
                                    

یک ماهه.. شاید بیشتر، نمیدونم؛ من داخل این سیاه چاله گیر کردم و حتی خورشید هم ندیدم!
دیگه چیزیو حس نمیکنم،قبلا ناراحت بودم ولی الان فقط بی حسم.
این چند وقت اخیر فقط به اون لحظه ای فکر کردم که شاهزاده جلوی چشمام داشت جون میداد.. ازتون متنفرم عوضیا.

در ِسیاه چال باز شد و نگهبانی منو از بازو کشید:«پاشو»
_نمیخوام.
کشیده محکمی توی گوشم زد.عوضی..
«گفتم پاشو! »

سعی کردم بغضمو قورت بدم و موفق شدم.
در ها باز شد و من و نگهبان وارد شدیم.
نگاهمو توی سالن چرخوندم. همون مرد ،پدر هم نام من و یک مهمونی شلوغ.
«اوه..ملکه جمع اومد!دختر عزیزم..ببینیدش چقد کثیف شده.ببریدش تا حمام کنه و غذا بخوره، باید برای شب آماده بشه»
«بله سرورم»

وارد اتاقی تاریک شدم که فقط یک دریچه کوچیک بالاش داشت.
قابلمه‌ی بزرگی گوشه اتاق بود.
«همینجا حمام کن،برات لباس میارم»
زن پیری گفت و رفت بیرون. خوبه حداقل گذاشتن خودم حموم کنم!

از اب داخل قابلمه روی سرم ریختم، کم کم کلاه گیسم کنده شد و کف اتاق افتاد.اوه یه قیچی این گوشه افتاده! فکری به ذهنم رسید.
موهام تا کمی پایین خط فکم شده میتونم الکی بگم کوتاهشون کردم؟

پارچهٔ وصل به موها رو کندم و زیر قابلمه قایمش کردم.
سریع خودمو شستم و به پیرزن گفتم تا حوله و لباس هارو بهم بده.

بدنمو خشک کردم و لباس هارو پوشیدم. حوله رو دور موهام پیچیدم و بیرون رفتم.
«بالاخره اومدی..هین! موهاتو کوتاه کردی..! »
_اره، کوتاه کردم. من گشنمه.
روی صندلی ای نشستم روبروم یک میز بود.
غذا رو روی اون گذاشتن و مشغول اماده کردن من شدن.
تند تند خوردم چون فقط، چند دقیقه کوتاه بهم وقت دادن.
«وقتت تمومه! غذا رو بده باید اماده بشی»
_امشب قراره چه اتفاقی بیوفته؟
«قراره با شاه عباس ازدواج کنی.»
شاه کی؟ من؟!

_چی؟!
جوابمو نداد...بهتر از این نمیشه!
من شاهزاده خودمو میخوام..اونا حتی نمیدونن من پسرم!
ازتون متنفرم، از باستان شناسی، از اون قصر از همه چی متنفرم!
من نمیخوام عروس اون ریش دراز کوفتی بشم!

_خفه شو من زن اون نمیشم.
از مو گرفت و دوباره روی صندلی نشوندم...و دوباره کشیده!
«آه ساکت شو احمق..قرار نیست زنش بشی، قراره فقط وارد حرمسراش بشی، یکی از چندین دختر اونجا»
من قراره هرزه اون عوضی بشم؟ عمرا! امشب یه جوری فرار میکنم..حتی اگه به مرگم ختم بشه.

کارشونو انجام دادن.
«دختر تو چرا انقد سینه هات کوچیکه؟! »
با تمسخر گفت..خیلی دوست دارم بگم به جاش یه جای دیگه بزرگه ولی خب.. حیف که باید جونمو واسه فرار نگه دارم.

لباس قرمز رنگی تنم بود که بعضی قسمت هاش متشکل از حریر بود.
روی دستام درحال نقاشی با چیزی بودن:این چیه؟
«ما بهش میگیم حنا..قراره کمی روی دستت بمونه، بعدش برو بشورش و اینارو بکن توی دستت»

Cinderella┆TK✔️Where stories live. Discover now