☽︎2☾︎

1.1K 274 149
                                    


توی فضای سفید رنگی قرار داشتم..الان احساسی داشتم..سبکی، سبکی محض!
کم کم با حس سنگینی بدنم به خودم اومدم و یهو نفس عمیق کشیدم.

و به اطرافش نگاه کردم.خانه ای کاملا چوبی، ساده اما زیبا!

اتفاق افتاده بود!چه سریع.
الان هیونگا چه احساسی داشتن؟
روبروی اینه ای قرار داشتم.. ساده و بازهم چوبی.
به بدنم خیره شدم؛ از هیجان نفس نفس میزدم و بخاطر عرق ترقوه هام برق میزدن؛ موهام کمی شلخته بود.
وضعیت اسفناکی داشتم!
زیر لب گفتم:«ازت متنفرم گربه ی بدترکیب»

صدایی در مغزم باکمال پررویی پاسخ داد:«بدترکیب خودتی بچه ی گستاخ»

این گربه توی مغزم هم وراجی میکنه؟!
+هی! من افکارت رو میشنوم.
خب بشنو! اهمیتی نمیدم.
«جانگ کوک.پسرم، بیداری؟»
صدای مردی رو شنیدم.
طبق داستان اون باید پدرم میبود.
_بـ.بله بله پدر بیدارم الان میام!
کمی ظاهرم رو مرتب کردم و در اتاقو باز کردم
دختری زیبا دم در بود:«عه اومدی میخاستم در بزنم»

«جانگ کوک،جوکیونگ بیاید! »

به هوا و روشنایی افتاب میخورد حدودا هشت صبح باشه پس الان وقت صبحانه بود.

اروم با دختری که حدس میزنم خواهرم باشه، از پله ها پایین رفتم.
دختر گفت:«صبح بخیر پدر»
پس، به تبعیت از اون طوطی وار تکرار کردم:
_صبح بخیر پدر

پدر قلابی فقط سری تکون داد و بعد ۱ ثانیه گفت:صبح شما هم بخیر.

سر میز نشستیم.. صبحانه های عجیبی نداشتن شیر و مربا چیز های عادی دیگه بود.
+ولی پدر قلابی جالب بود
با همه انقد راحت حرف میزدی؟ منظورم قربانی های قبلیه.

+نه راستش نمیدونم تو خیلی خاصی،خونه ازت خوشش اومده.

زیر لب سرفه ای کردم.
«جانگ کوک..تو امروز نمیری رودخانه؟»
_رودخانه؟ برای چی؟

جوکیونگ خندید:«تو دیشب چیزی به سرت خورده؟»
مصنوعی خندیدم:نه...خب راستش امروز خسته بودم.
«آها برام عجیب بود..اخه تو از بچگی هر روز صبح به اونجا میرفتی!»
«اوه جوکیونگ! اون کل دیشب رو داشت برگه و اسناد منو مهر و مطالعه میکرد حق بده خسته باشه و یادش بره»

«آم بله بابا درست میگید..»
چند ثانیه سکوت کرد و گفت:
«دوست داشتم جانگ کوک هم دیشب بیاد»
_چه اتفاقی افتاد؟
با ذوق گفتم. اون پسر برام عجیبه من هموفوبیک نیستم به هیچ وجه!
من فقط اون رو تحسین میکنم..
توی قرن نوزدهم خیلی باید دل و جرات داشته باشه که همچین چیزیو به پدرش، پادشاه بگه!

+به شخصه باید بگم خیلی براش سخته
اوه جدی پیشی؟ یه جور میگی انگار انسانی و درک میکنی.

+شایدم روح یکی از افراد قبلی باشم
گربه ی خبیث! تو میدونی منو چطور بترسونی.
«وای کوک نبودی اونجا خیلی خوشگل بود و..و لباس ها! اما از همه بیشتر خود شاهزاده..آه اون خیلی زیبا بود نمیتونستم از روش چشم بردارم!»

Cinderella┆TK✔️Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin