☽︎6☾︎

806 206 104
                                    

اون هنوز منو دوست داره درسته؟لعنتی حس میکنم توی دنیایی گیر افتادم که هر لحظه ممکنه از ناکجا آباد یک مشکل بیاد.

چرا دارم وقتمو برای یک شخصیت داستانی تلف میکنم؟!
درسته، اون عاشقه اما من نه! اون تصورات ذهن یک نفره،اون داخل داستانه، به علاوه من به اعضای تیم و خودم نیاز دارم؛ اعضای تیم واقعی!
هنوز همونجا ایستاده بودم.  دوباره دستام داره سرد میشه..توجه شاهزاده همیشه باید روی من باشه، فقط من!
اون لعنتی مگه دم از عشق نمیزد؟ به همین زودی فارغ شد؟

نمیدونم چرا، اما دارم گریه میکنم.
روی زمین افتادم؛ هر لحظه داره سردتر میشه.
نفس، نفسی برای دم و بازدم ندارم!
انگار دستان نامرئی ای دور گلوم حلقه شده و راه گلومو بسته.
همه اینجا با نفس کشیدن من مشکل دارن؛  حتی اکسیژن موجود توی هوا علاقه ای به رفتن داخل سینه ام نداره.

احساس پوچی میکنم. شاهزاده از پشت درخت بلند و تنومندی بیرون پرید و سمت من دویید و بین زمین و هوا منو به اغوش کشید.

سبکی، سبکی و باز هم سبکی. چشمامو باز کردم.
حدود یک متر از زمین ارتفاع داشتم، حالتم مثل دفعه قبل بود ، پس هنوز نمردم؟
چهره افراد اینجا، مدل قصر و لباس های اونها متفاوته؛ من کجا هستم؟

+تو داخل عمارت سرزمین شمالی هستی.اونها با سرزمین جنوبی رابطه خوبی ندارن، تو باید کمک کنی صلح کنن یا جنگ رو برنده بشن؛ حالا ماموریت تو اینه.

مردی که پوست برنز داشت صحبت کرد:«قربان، جاسوس های ما میگن سرزمین جنوبی عروس انتخاب کرده، به زودی شاهزاده جنوبی تاج گذاری میکنه».

«همه چیز داره طبق نقشه پیش میره..عالیه!»

مرد رفت نزدیک تر و پچ زد:«پس همین امشب سرورم؟»

جواب شنید:«بله همین امشب، از شرق امارت.. جایی که اتاق شاهزاده و ملکه آینده اونها هست..»
میخواد بیاد به شرق عمارت پیش من و تهیونگ؟ مارو بکشه؟ اسیر کنه؟ چه جسارتی!

«قربان به نظرم همسر شاهزاده رو اسیر کنیم..»
«چرا؟ »

مرد لبخند خبیث زد:«شنیدم اون خیلی زیباست، پوستی شبیه به مهتاب، درخشان داره، دست های کشیده و کمری باریک و زیبا.یک نفر صورتش رو کشیده.. ببینید! »
نزدیک تر رفتم و پشت سر فرمانروا ایستادم . من از این نقاشی مزخرف زیبا ترم!

«اوه.پیشنهاد خوبیه..اگه لب هاش به همین سرخی و چشم هاش همینقدر براق باشن همین امشب حمله میکنیم.به شاهدخت جانگ کوک بگو توی اتاقش بمونه و بیرون نیاد! »

همون کسی که هم اسم منه و پرنسس اینجاست، پدرش اینه؟!

نتونستم ادامه حرف هاشونو بشنوم سرم گیج رفت و یکهو داخل جسم خودم بودم.
«کوکی؟ عزیزم؟ فدات بشم..من غلط کردم باشه؟ چرا انقد سردی؟ همش تقصیر منه..»
توی بغل شاهزاده بودم و اون از نگرانی داشت جون میداد.

Cinderella┆TK✔️Where stories live. Discover now