☽︎5☾︎

803 217 106
                                    

چیزی تند تند به صورتم برخورد میکرد، مثل چندتا سیلی اروم.

صورتم خیسه؛ اروم چشمامو باز کردم. اطرافم کمی مات بود، پس چشمامو روی هم فشار دادم و باز کردم..

چشمای اشکی شاهزاده رو مقابلم دیدم،چه اتفاقی افتاده؟
شاه و ملکه پشت سر شاهزاده ایستاده و با نگرانی به من زل زده بودند. به یاد میارم!
من بخاطر تغییر نقش بیهوش شدم و یحتمل شاهزاده نجاتم داده.

اروم از سر جام بلند شدم. تهیونگ با شوق سمتم اومد و منو تو اغوشش کشید.

ملکه لبخند مهربونی زد و مطمعن شد که من حالم خوبه.
_چه.. چه اتفاقی افتاد؟
ملکه و پادشاه، بعد از پرسیدن این سوالم بدون حرف ، از اتاق بیرون رفتن و ما رو باهم تنها گذاشتن.

تهیونگ محکم تر منو توی اغوشش فشرد.
_بـ..بـسه خفـ..ـه شـ..دم
سریع ولم کرد و با لبخند درحالی که اشکاشو پاک میکرد گفت:«ببخشید! نزدیک بود از دستت بدم..وقتی رسیدم پزشک گفت نبضت انقدر کند میزنه که انگار اصلا حس نمیشه..من بغلت نشستم و گریه کردم، یکهو نبضت کاملا عادی شد..همه متعجب شدیم!»

پس درسته...شاهزاده نجاتم داده.
_عجیبه، یعنی چه اتفاقی افتاده؟
مثلا من خبر ندارم.

«نمیدونم، اما واقعا خیلی برام عجیب بود!البته؛ مهم نیست، مهم اینه که در هر حال تو الان سالمی و کنار منی. »
لبخند زدم.فقط از کارکتر های کتاب این حجم از عاشق بودن بر میاد؛ وگرنه توی دنیای واقعی همه از دم عوضی شدند!

«دوباره توی فکر فرو رفتی؟ کمی بشین تا بهت سوپ بدم»
_چی؟ سوپ؟ من از سوپ متنفرم!
«باید بخوری! »
_تو نمیتونی منو اجبار کنی، هیچکس نمیتونه!

«زیبای من، تو همین الانشم داخل یک اجبار بزرگ هستی.»
یعنی چی؟ منظورش چیه؟

_منظورت چیه؟
«دنیا همش اجباره.اول اجبار به زندگی و بعد وقتی وابستت کرد به زندگی به اجبار میکشتت! قانون طبیعته.»

_کی اهمیت میده؟ یعنی، مهم اینه که توی این اجبار خوشحال باشی چون فقط یکبار این رو تجربه میکنی؛ درحالی که نمیدونی کی قراره از این خلاص بشی.

«درسته..آه، تو خوب بحثو عوض کردی اما این دلیل نمیشه سوپ رو نخوری! زود باش..من به زیبای خندانم نیاز دارم!»
لبخند زدم. من حالم خوبه چون الان تمام توجه شاهزاده سمت منه.

_باشه اما فقط چند قاشق!
بدون هیچ حرفی قاشق رو سمت دهانم برد.
واقعا..بد مزس! صورتم جمع شد.
_چرا انقد بد مزس؟!
خندید و گفت:«چون سوپش جنبه درمانی داره، برای پیش غذا پخته نشده».

چشمامو چرخوندم:«میخام برم بیرون، من حالم خوبه نیازی ام به سوپ جنبه درمانی ندارم».

با گفتن"باشه"بوسه ای روی گونه ام زد؛بلند شد و پرده هارو کشید.
«حالا که اصرار داری حالت خوبه، اماده شو تا بریم قصر رو بگردیم! »
چیزی نگفتم و بلند شدم تا اماده بشم. کلاه گیس سر جاش بود، پس فقط ارایشم نیاز به تمدید داشت.
بعد چند دقیقه زل زدن های اون، و اماده شدن های من ، بالاخره بیرون، داخل محوطه قصر ایستاده بودیم.
چند خدمه با تعظیم از کنار ما رد شدن.
«ارزوی هر دختریه که شاهزاده عاشقش بشه»
خیلی یکهو و بدون مقدمه گفت.
کنار گوشم ادامه داد:«اما اونا نمیدونن شاهزاده یه پسر رو کنارش داره»

هر دو بلند خندیدیم.
_دوست دارم صورتشون رو وقتی میفهمن من پسرم ببینم.

«تعجب؟ خشم؟ اندوه؟ یا اینکه صورتشون جمع میشه و با تمسخر نگاه میکنن؟»
_درسته..وقتی میخام به جهنم نگاه کنم متوجه میشم درست شبیه دنیاست!

«من ترجیح میدم به این چیزا فکر نکنم؛میدونی، حقایق تلخن و رحمن»
سعی کردم بحثو عوض کنم:
_تاب داری؟
+بچه ای؟
مگه فقط بچه ها تاب بازی میکنند؟کلیشه هارو بزار کنار، خیلیم رمانتیکه.

«اره..فقط پیاده روی نسبتا طولانی ای داریم»
_اشکال نداره.
بعد از حدود پانزده دقیقه پیاده رَوی داد زدم:من خستمه!قرار نبود انقد طولانی باشه...
تهیونگ خندید و جلوم خم شد:بیا، کولت میکنم.
_چی؟ نه! اصلا! بیخیال خودم راه میرم.

دوباره شروع کردیم راه رفتن و بالاخره بعد از دقایقی سخت رسیدیم.
_رسیدیم یوهو!
سریع رفتم و روی تاب نشستم.
«میتونی حرکت کنی؟ بلدی؟»
_معلومه که بلدم! ببین...
پاهامو تند تند به زمین کوبیدم تا اوج بگیرم؛ با خنده به تلاش های من نگاه کرد.
«هی هی اروم برو کلاه گیست میوفته.»
اروم اروم از حرکت ایستادم و به تصویر روبروم نگاه کردم؛ شاهزاده درحالی که باد بین موهاش حرکت میکرد و افتابِ غروب بهش میتابید ، بهم لبخند میزد و با عشق بهم نگاه میکرد.

اون واقعا زیباست.اگه شخصیت واقعی بود،قطعا باید ایدل میشد!

«چرا بهم زل زدی؟»
_چرا خودت بهم زل زدی؟ اونم با لبخند؟
از روی تخته سنگ بلند شد و گفت:سوال رو با سوال جواب نده زیبای من، بهت زل زدم چون..چون تو از هر شخصی برای من خاص و دوست داشتنی تری»

بهم نگاه کرد:«تو چی؟تو هم همین احساسو به من داری؟»

من نمیتونم دروغ بگم..
_ما مثل دوستای همیم.
با تعجب سمتم برگشت:«دوست؟!تو منو فقط دوست میبینی؟»

_نه اممم..منظورم اینه ما خیلی صمیمی هستیم.
«اما ما اصلا شبیه به دوست ها نیستیم! »
_اما من اینطور میخام..

نگاهش رنگ غم، خشم و تعجب گرفت:«تو میخای من فقط باهات مثل یک.. دوست رفتار کنم؟»

خنده مصنوعی ای کردم:«چه اشکالی داره که ما مثل دوتا دوست رفتار کنیم؟»

«دوست ها همو نمیبوسن و به هم حرف های عاشقانه نمیزنن البته، تو هیچوقت به من حرف های عاشقانه نزدی.. اگه میخاستی این ارتباط قطع بشه باید زودتر بهم میگفتی..نه حالا که انقدر..درگیرت شدم »

حس میکنم اشک توی چشماش حلقه زده...

«اگه تو اینطور میخای باشه؛ نمیتونم ناراحتی چشماتو ببینم..از این به بعد باهات مثل یک دوست رفتار میکنم»
نه نه نه! این داستان قرار نیست پایان بدی داشته باشه! این خلاف قوانینه..لعنتی!
هیونگام..
به خودم اومدم و دیدم شاهزاده نیست و من راه برگشت رو بلد نیستم...

☁︎☁︎☁︎☁︎☁︎☁︎☁︎☁︎☁︎☁︎☁︎☁︎
☕︎وقتی میخام به جهنم نگاه کنم متوجه میشم درست شبیه دنیاست!

✍︎Jeon Jungkook- Cinderella...

🔸اگه پارت کوتاه بود، بدونید این روند داستانه و شاید پارت بعد به طور مثال ۳۰۰۰ کلمه باشه 🤷🏽‍♀️
🔸لطفا ووت بدین مرسی(:🧡

Cinderella┆TK✔️Where stories live. Discover now