☽︎4☾︎

858 234 106
                                    

ووت؟
_________________________________

تهیونگ با سرعتی که واقعا زیاد بود اومد جلوی من و با صدای بلندی داد زد:
«مادر! جانگ کوک لخته!»

و ملکه بدون اینکه چیز دیگه ای بگه و یا ثانیه ای رو هدر بده، در رو بست.
هوف..بخیر گذشت!
نفس حبس شدمو ازاد کردم.

_واقعا اینکه من لخت باشم خیلی قابل تحمل تر از اون بود که منو ببینه،وقتی پسرم.

تهیونگ نفسشو بیرون داد و برای تایید سرشو بالا پایین کرد. واضح می دیدم که دوباره حالش عوض شده.من واقعا ادم احساساتی ای هستم. هر شخص دیگه ای بود، به جای اینکه به احساسات یه شخصیت کتاب اهمیت بده ، الان درحال فکر کردن به این بود چطور زودتر از این خراب شده بره بیرون.
ولی بزارید یه اعترافی بکنم..
من خیلی کم،خیلی کم از اینجا خوشم اومده.
+بخاطر انتخاب کتابه..فکر کن یک درصد مثلا سفید برفی بر میداشتی..یا مثلا دیو و دلبر..اوه فکر کن!
پیشی ، واقعا حق با توعه..اما این سیندرلا متفاوته، من سیندرلای خودمو ساختم.

«توی فکر چی هستی زیبای من؟ من دوبار صدات کردم!»
اوپس.. شاهزاده رو منتظر گذاشتیم؟
_من فقط داشتم به این فکر میکردم...

ترجیح دادم ادامه ندم اما اون اخم کمرنگی کرد و سمت من اومد.چیشد؟
«چه چیزی ذهنِ زیبای من رو درگیر کرده؟»

و دستشو جلو اورد و چند تار موهامو کنار زد.
لبخند زدم و به چشماش نگاه کردم.
کشیده و خمار، اما شیرین مثل شکلات!

چشمامو روی تک تک اجزای صورتش چرخوندم..همه اش ، این مرد تماماً بی نقص بود.

باز هم به انعکاس خودم در اینه خیره شدم.

_ چیز مسخره ای بود.داشتم فکر میکردم چی میشد ما همه شخصیت های یک کتاب بودیم؟ منظورم اینه که ما توی یک کتاب گیر کرده باشیم، محکوم به ادامه زندگی...

تک خنده ای کرد و گفت:«چه فرقی میکنه؟ مهم اینه که خوشحال باشی چه توی کتاب چه بیرون کتاب..توی کتابِ زندگی همه محکوم به ادامه دادنیم.»

_هوم..درست میگی.
به فکر فرو رفتم..این واقعا چالش بر انگیز بود. اگه این انقدر سخت بوده که تاحالا کسی نتونسته ازش جون سالم به در ببره..من که استثنا نیستم.درسته که تلاش میکنم نجات پیدا کنم و به زندگی قبلیم برگردم ،اما باید خوشحال باشم و زندگی کنم؟!
چه کسی تعیین میکنه چه مدت اینجا موندگارم؟

«خیلی توی افکارت غرق میشی کلوچه کوچولو»

همون لحظه بلندم کرد. این داره چیکار میکنه؟!

_هی! داری چیکار میکنی؟ منو بزار زمین لطفا!.. هی تهیونگ میشنوی؟؟

بی تفاوت به داد و بیداد های اروم من،
مثل پر،روی تخت گذاشتم و گردنمو بوسید.
«بخواب و به چیزی فکر نکن..باشه؟ »
_من اینو باید به تو بگم اقای شاهزاده..همش توی فکری..
از سر شیطنت، با تعجب ساختگی ای گفتم:«نکنه..نکنه فکرت پیش یکی دیگه گیره؟!»

Cinderella┆TK✔️Where stories live. Discover now