8-end

523 153 61
                                    

تهیونگ به ساعتش نگاهی انداخت و با تمام وجودش دویید. هشت و یک دقیقه،سریعتر دویید و از دور در آشپزخونه رو دید که داره بسته میشه و این نشون میداد دیگه یونگی بهش اجازه ی ورود به کلاس رو نمیده. خواست بأیسته که یهو یادش اومد اون الان دوست پسر رسمی جناب مین هست. برای همین دوباره پاهاش رو به حرکت داد و خودش رو به در رسوند. چند تقه به در زد و اون رو باز کرد با نفس نفس به یونگی نگاه کرد:« استاد-»

-کیم تهیونگ ساعت چنده؟

-هشت و دو دقیقه.

-پس بیرون باش.

-استاد مین لط-.

-وقت کلاس رو نگیر کیم.

تهیونگ بغ کرده سرش رو پایین انداخت و از آشپزخونه بیرون رفت و درش رو بست:« عوضی دیشب که اینجوری نبودی.»

کنار در روی زمین نشست و زانو هاش رو بغل کرد. همین مین یونگی دلیلی بود که دیشب تهیونگ تا دیر وقت مشغول خیال بافی بود و دیر بیدار شه.

شب گذشته جیمین با یه تماس به تهیونگ خبر داده بود که کارش تموم شده و باید برگردن و اون دونفر از هم جدا شدن. حتی اینقدر حواسشون پرت بود که شماره ی هم رو نگرفتن و تهیونگ فکر میکرد دیشب فقط یه توهم یا رویا بوده و اصلا بوسه ای درکار نبوده.

تمام اون مدتی که یونگی داخل داشت با حواس پرتی کارای دانشجو هارو چک میکرد تهیونگ بیرون نشسته بود و داشت غصه میخورد. و درنهایت وقتی در باز شد و دانشجو ها تک تک بیرون رفتن تهیونگ نگاه ناراحتش رو داخل داد و یونگی رو دید که داره پیش بندش رو درمیاره. وقتی مطمئن شد تنهاست وارد شد و در رو بست:« استاد.»

-بیا اینجا کیم.

تهیونگ جلو رفت و کنار یونگی ایستاد:« حالا یکم واسه من شل بگیری بد نیستا جناب مین.»

یونگی کلاهش رو دراورد و موهاش رو با دستش مرتب کرد. بلند تر بودن تهیونگ گاهی واقعا عصبیش میکرد و حس میکرد جذبش رو کمتر میکنه و الان از همون مواقع بود.

انگشت اشارش رو با یه حرکت مقابل تهیونگ حرکت داد و به پسر فهموند که باید سرش رو پایین تر بیاره:« اینکه دوست دارم باعث نمیشه آشپز بدی تربیت کنم کیم تهیونگ.»

-میدونی اونقدرا هم کارم بد نیست.

-معلومه که نیست. تو دست پرورده ی منی.

تهیونگ لبخندی زد و دوباره صاف ایستاد. از بالا نگاهش رو خمار تر کرد. سعی میکرد از حیله های لاس جیمین درست استفاده کنه:« آره هستم. دست پروردت، پسرت، شاگردت، دوست پسر جذابت. »

مکثی کرد و صورتش رو نزدیک تر برد:« معشوقت.»

یونگی خودش رو عقب کشید و سعی کرد خیلی ناشیانه عمل نکنه. غرید:« چطور میتونم به همون تهیونگ قرمز خجالتی برت گردونم عوضی؟»

تهیونگ سرخوش خندید و دویید سمت یونگی:« دیگه راه برگشتی نیست مین یونگی. دنده سنگین به سمت شوهرم شدن باید بری جلو.»

یونگی هم دویید هم پشت یکی از سینک ها پناه گرفت:« چرا دنده سنگین؟»

تهیونگ ابروهاش رو بالا انداخت و از جیمین برای بار هزارم بابت این چرت و پرتای لاس مانند که یادش داده بود تشکر کرد:« چون لذت مسیر رو ببریم دیگه عزیزم.»

و بعد دوباره دویید سمت یونگی و اون استاد بیچاره هم پابه فرار گذاشت. اگر دانشجوها اینجا میبودن و استاد بداخلاقشون رو اینطوری میدیدن واقعا از تعجب پاشون به زمین میچسبید.

اما خب این مین یونگی واقعی بود. یه جوون بیست و هفت ساله که بالاخره به خودش فرصت زندگی داده بود.

-پایان. ممنون از ووت و کامنتاتون

YOUTHWhere stories live. Discover now