4

436 134 13
                                    

یک هفته مرخصی تهیونگ خیلی خوب برای خودش گذشت اما یونگی واقعا حس میکرد داره عصبی میشه. دیگه دانشجوی رو اعصابش نبود که تخلیه روانی روش انجام بده و هیچ خبری هم ازش نداشت. نمیتونست داشته باشه چون طبق قوانین شخصیش هرگز با دانشجوهاش تبادل شماره و آیدی نداشت چون معتقد بود اگر کسی باهاش کار داشته باشه میتونه توی محیط دانشکده باهاش صحبت کنه.

و الان داشت متوجه میشد گاهی بهتره دهنش رو ببنده و فقط کاری که بقیه میکنن رو انجام بده و برای خودش ایده پردازی نکنه.

تهیونگ دقیقا همون تایپ ادمی بود که یونگی ازش بیزار بود اما همه چیز خیلی وحشتناک تغییر کرده بود. جوری که یونگی دلش برای تفاوت قدی خودش و دانشجوی همیشه قرمزش تنگ شده بود و حتی به خودش قول داده بود وقتی برگرده کمتر اذیتش کنه.

هرچقدر هم این جذب شدنش اشتباه باشه بازم وجود داشت. یونگی به قدری کلافه بود و به جوابی نمیرسید برای دلتنگیش که حتی فکر میکرد اون دانشجو چیز خورش کرده و میخواد بلایی سرش بیاره.

همیشه افکار زیاد از حد خطرناکن و یونگی به اون مرز خطرناک خیلی نزدیک بود و هرچه زودتر باید گوجه فرنگی رواعصابش رو بهش پس میدادن.

و البته که تهیونگ برگشت و مثل همیشه آروم ته آشپزخونه ایستاد. دانشجو ها وقتی جویای احوالش شدن و مطمئن شدن پسر خوشگل خجالتی کلاسشون از دست مین سالم درومده خوشحال شدن و دوباره کارآموزی معمولیشون از سر گرفته شد.

زمان گذشت و کم کم به آخر ترم نزدیک میشدن و خب تهیونگ هم خوشحال بود و هم ناراحت. مین یونگی توی تمام این مدت به پسر کوچکتر یه تنش جنسی داده بود و خب اون نمیتونست منکر این بشه که چقدر دوست داره ماه گرفتگی روی شقیقه ی استادش رو ببوسه و به لبهاش اون بوسه رو ختم کنه. اینکه تمام تنش اینقدر سفیده یا حتی دیکش دقیقا چند درجه از پوستش تیره تره..

تهیونگ هرچقدر هم خجالتی باشه این از هورنی و منحرف بودنش کم نمیکرد.

یونگی همونطور که به خودش قول داده بود دیگه خیلی تهیونگ رو اذیت نمیگرد و به جاش بیشتر اون رو تماشا میکرد. هروقت که میتونست و هرجا که میشد بهش نگاه میکرد.

این مدت تازه میفهمید چقدر تهیونگ میتونه مرموز و جالب باشه. اون همیشه ساکته و خیلی هم ارتباط چشمی برقرار نمیکنه. عطر سردی استفاده میکنه و همیشه از لباس های پاستیلی رنگ استفاده میکنه.

و همچنین توی هیچ سوشال مدیایی اکانت نداشت. یونگی این رو طی تحقیقات سری‌ش فهمیده بود و خب بابتش ناراحت بود.

اما درکل تصمیم گرفته بود به صبوری، چون جز این کاری از دستش برنمیومد. دانشجوی خوشگلش تونسته بود کار خودش رو بکنه.

***

-تهیونگ کجایی؟

-توراه خونم. چطور؟

-بیا پیشم بیمارستان. آدرس رو داری که.

-دارم. باشه.

تهیونگ جواب جیمین رو تایپ کرد و ارسالش کرد. از اتوبوس پیاده شد و دستش رو برای تاکسی بلند کرد. گاهی جیمین تهیونگ رو پیش خودش میبرد و باهم توی بیمارستان وقتشون رو میگذروندن و حتی چندتا از پرستار ها حسابی با پسر کوچکتر دوست شده بودن.

چند دقیقه بعد به بیمارستان رسید و سمت اتاق جیمین راه افتاد که گوشیش به لرز درومد. توی راهروی بیمارستان ایستاد و گوشیش رو بیرون کشید و پیامی که ارسال شده بود رو خوند.

-بخش بستری طبقه دوم اتاق هشتاد و شش.

تهیونگ هوفی کشید و مسیرش رو تغییر داد و بالاخره تونست اتاقی که جیمین گفته بود رو پیدا کنه. برای بار آخر شماره ی اتاق رو چک کرد وبا دوبار در زدن واردش شد.

نگاهی به داخل انداخت که تونست پسربچه ای که روی تخت دراز کشیده بود و پاش توی گچ بود و دوستش که روی صندلی کنارش نشسته بود رو ببینه. ابروهاش رو بالاانداخت و سوالی به جیمین نگاه کرد.

-تمین. اینم دوست من که راجع بهش برات گفته بودم. از الان دوست توهم هست.

تهیونگ لبخندی زد و گیج دستش رو برای پسربچه ای که شدیدا آشنا بود تکون داد:« هی رفیق. من تهیونگم.»

تمین هم با شوق دستش رو تکون داد و سلام کرد و همین کافی بود که پسر ضعف کنه و سریع کنارش بشینه. جیمین وقتی دید اون دونفر خیلی اتفاقی راجب طرح روی لباس پسر کوچکتر که یه شخصیت انیمه ای بود صحبتشون گرم شد، از سرجاش بلند شد و بدون اینکه اونها متوجه‌ش بهش از اتاق خارج شد. 

زمان گذشت و بحث تغییر کرد. وقتی تمین و تهیونگ درگیر یه گفت و گوی عمیق راجب میزان قدرت دوتا از کاراکترای بازی گنشین ایمپکت بودن، در باز شد و نفر سومی بهشون اضافه شدن.

تهیونگ با خیال اینکه جیمین برگشته با شوق روش رو برگردوند که با دیدن استاد مین، خشکش زد.

-بااابااااا. دوست پیدا کردم. دکتر پارک بهم دادتش.

تهیونگ با اخم ناباوری به پسر نگاه کرد و بعد به تیکت اسم و مشخصات بالای تختش.

"مین تمین"

یونگی ابرویی بالا انداخت و نزدیک تر رفت. پیشونی پسرش رو بوسید و کیسه ی خریدش رو روی میز کنار تخت گذاشت:« اوه واقعا؟ دوستت سلام کردن بلد نیست؟»

تهیونگ سریع سیخ شد بلند سلامی کرد که اون پدر و پسر رو به خنده انداخت. تهیونگ که لبخند لثه ای مین یونگی رو میدید دهنش از تعجب باز شد و مبهوت موند. دوست داشت از شدت هیجان گریه کنه و میدونست همین الانش هم گونه هاش قرمز شدن.

-میتونم چند دقیقه دوستت رو قرض بگیرم پسرم؟

-زود پسش بدیا.

یونگی سرش رو بالا پایین کرد و دوباره خندید و بازوی تهیونگ رو گرفت و دنبال خودش به بیرون اتاق کشید.

به محض بستن در لبخندش از بین رفت و روبه روی تهیونگ ایستاد: « استاکری چیزی هستی کیم تهیونگ؟ اینجا جیکار میکنی؟»

-من.. من..

YOUTHNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ