6

443 129 12
                                    

از روز ملاقات تهیونگ و تمین دو هفته میگذشت اما پسر هنوز مرخص نشده بود و تهیونگ تقریبا هرروز به پسر بچه سرمیزد. براش جالب بود که استاد مین باتوجه به وضعیت پسرش هنوز سرکلاس ها حاضر میشد و حتی نشونه ای از آشفتگی هم توی چهرش دیده نمیشد.

قدرت اون مرد واقعا برای تهیونگ قابل ستایش بود. هرروز تا وقتی که یونگی برگرده تهیونگ با تمین صحبت و بازی میکرد و بعد با یه تعظیم و خداحافظی از دو مین از اتاق بیرون می اومد.

و البته که مین یونگی دقیقا هرروز از تهیونگ بابت تنها نذاشتن پسرکش تشکر میکرد و با روی خوشی دستاش رو میفشرد. تهیونگ به طرز دردناکی نمیتونست درک کنه چه اتفاقی داره براش میوفته. دیگه اون تنش جنسی زیاد رو احساس نمیکرد و به نظرش بوسیدن اون مرد جذاب تر از سکس باهاش بود.

به نظرش به آغوش کشیدن مین یونگی و هدایت کردن سرش روی سینه ی خودش خیلی زیبا تر از ناله کردن زیر تنش بود. همه چیز تغییر کرده بود جز خود تهیونگ. هنوز هم تا تقی به توقی میخورد گوجه میشد و طبق عادت موهای پشت گردنش رو میخاروند.

یونگی اما این مدت اگر ناراحتی بابت وضعیت پسرکش رو نادیده میگرفت خوشبخت ترین بود.

بالاخره پسر عوضی ای که دم به تله نمیداد اینقدر بهش نزدیک بود. یونگی روز به روز شیفته تر میشد و دوست داشت بیشتر راجب کیم تهیونگ بفهمه. این رو وقتی فهمید که دید هرروز قبل از داخل شدن به اتاق حدود نیم ساعت بیرون می ایسته و حرف زدن اون دونفر رو گوش میده.

یکی از اونها عزیز ترین فرد زندگیش بود و دیگری...

یونگی نمیتونست بگه تهیونگ براش کیه. اما میدونست که چقدر دوست داره اون شاگرد آرومش رو نگاه کنه و حین یاد دادن روش درست خرد کردن سبزیجات از پشت بغلش کنه. چقدر دوست داره صدای آواز خوندنش رو بشنوه وقتی تنهاست و داره آشپزخونه رو بعد از کلاس تمیز میکنه. و چقدر دوست داره وقتی سرکلاس پسرک دستاش رو هی زخمی میکنه خودش بره و اونها رو ببوسه و روشون رو چسب زخم بزنه.

پس به خودش باید حق میداد که دوست داشته باشه مکالمه ی اون دونفر رو گوش کنه و لبخند هاش رو با فشردن لبهای باریکش بخوره.

اون شب تهیونگ میخواست مثل روزهای قبل با اومدن یونگی خداحافظی کنه و اونهارو ترک کنه که استادش مانع شد:« دکتر پارک میگفت امشب یه مورد اورژانسی پیش اومده و دیر تر برمیگرده. ازونجایی که باهم میرید و میاید توهم باید فعلا معتل شی.»

تهیونگ که خوشحال بود یونگی از کاراش خبر داره ابرویی بالا انداخت که دوباره شنید:« خوشحال میشم بمونی.» و بعد از این حرف با بیرحمی و لبخند آرومی به چشمای وق زده پسر نگاه کرد.

تهیونگ که از درون داشت خودش رو با قدرت به در و دیوار قلبش میکوبوند و با لبخند به پهنای صورت اشک میریخت سرش رو خم کرد و بعد از ادای احترامی، روش رو یکم اونور تر کرد تا نفسی بکشه.

YOUTHWhere stories live. Discover now